الحکايه و التمثيل

شنودم من که موشي تيز ديده
ز چنگ گربگان خون ريز ديده
برون آمد ز سوراخي چنان تنگ
که با تنگي او بودي جهان تنگ
به کنج خانه کورا گمان بود
قضا را خايه مرغي نهان بود
بسوي بيضه آمد پاي برداشت
ولي دستش نداد از جاي برداشت
نه بروي چنگل او را ظفر بود
نه دندانش ببردن کارگر بود
چو بسياري بگرد بيضه در گشت
عجايب حيله بر ساخت برگشت
بيامد بانک زد موشي دگر را
به پيش او فرو گفت اين خبر را
درآمد موش زير بيضه در شد
دو دست و پاي او گردش کمر شد
گرفتش موش ديگر زود دنبال
کشيدش تا بپيش خانه در حال
ز بيرون گربه در پس کمين داشت
مگر آن شير دل بر موش کين داشت
بجست از پس بسوي موش گستاخ
مگربس تنگ بود آن موش سوراخ
درآن تنگي ز بيم گربه ناگاه
گرفت آن موش با آن بيضه در راه
بچنگل گربه بر کند از همش زود
خلاصي داد از حرص و غمش زود
ببين تا چند جان کند آن ستم کار
که تا شد هم ببند خود گرفتار
موافق گفت با هم مرد رهبر
مثال موش با موش سيه سر
الا اي روز و شب در حرص پويان
بحيلت هم چو مور و موش جويان
حريصي بر سرت کرده فساري
ترا حرص است و اشتر را مهاري
شبان روزي چو اختر روز کوري
اسير حرص روز و شب چو موري
مدان خون خوردن خود را تنعم
فغان از حرص موش و مور مردم
فغان زين عنکبوتان مگس خوار
همه چون کرکسان در بند مردار
فغان از حرص موش استخوان رند
همه سگ سيرتان زشت پيوند
اگر نه معده خون خواره بودي
کجا مردم چنين بيچاره بودي
شبان روزي فتاده در تک و تاز
که تا کار شکم را چون دهد ساز
بمانده در غم آبي و ناني
که تا پر گردد اين دوزخ زماني
زهر رنجي که مردم راز خويش است
تقاضاء شکم از جمله بيش است
شکم از تو برآورد آتش و دود
ازين دوزخ بدان دوزخ رسي زود
اگر صوفي ببيند زله تو
نشيند بي شکي در پله تو
همي پر کن که گر در تو دلي هست
زتو پهلو تهي کردست پيوست
تو گاو نفس در پرواز بستي
بسجده کردنش زناز بستي
بمکر آن گاو کز زرسامري کرد
سجود آن گاو را خلق از خري کرد
ترا تا گاو نفست سير نبود
اگر صد کار داري دير نبود
شکم چون پر شد و در ناز افتاد
قوي باري زپشتت باز افتاد
ترا در چاه تن افتاد جاني
بدست او زجايي ريسماني
بحيلت گرگ نفست را زبون کن
برآي از چاه او را سرنگون کن
اگر درچاه ماني هم چو روباه
بدرد گرگ نفست در بن چاه