الحکايه و التمثيل

سوئالي کرد آن ديوانه شه را
که تو زر دوست داري يا گنه را
شهش گفتا کسي کز زر خبر داشت
شکي نبود که زر را دوستر داشت
بشه گفتا چرا گر عقل داري
گناهت مي بري زر مي گذاري
گنه با خويشتن در گور بردي
همه زرها رها کردي و مردي
ترا چون جان ببايد کرد تسليم
چه مقصود از جهاني پر زرو سيم
تو با دنيا نخواهي بود انباز
برو با لقمه و خرقه مي ساز
اگر بر خاک و گر بر بوريايي
چو با دنيا نيفتي پادشاهي
چوتو بي محنتي ناني نيابي
چو تو بي رنج خلقاني نيابي
چرا خود را بسختي درفکندي
بدست تيره بختي در فکندي
ترا چون خرقه و ناني تمامست
فزون جستن زبهر ننگ و نامست
چرا در بند خلقي باز مانده
جگر پر خون و دل پرآز مانده
شوي از يک جو زر دل بد و نيم
که تا گويند او مرديست باسيم
براي نيم نان اي مرد غمناک
چه زيدي آب روي خويش بر خاک
عزيزا کاه برگي بارمنت
گران تر آمد از صد کوه محنت