الحکايه و التمثيل

شنودم من که پيري را مقرب
به سختي درد دندان خاست يک شب
فغان مي کرد تا وقت سحرگاه
يکي هاتف زفان بگشاد ناگاه
که يک امشب نداري سر به بالين
چرا بر حق زني تشنيع چندين
دگر شب نيز از شرم خداوند
به خاموشي زفان آورد در بند
از آن دردش جگر مي سوخت در بر
ولي افکنده بود از شرم حق سر
يکي هاتف دگر ره داد آواز
که با يزدان صبوري مي کني ساز
عجب کاري بيفتادست ما را
که چنديني بر استادست ما را
نه بتوان گفت نه خامش توان بود
نه آگه مند نه بيهش توان بود
گر ازين گونه کاري سخت يادست
که فرزندان آدم را فتادست
بگو تا کيست مردم بي نوايي
کفي خاکست و روزي ده بقايي
فراهم کرده مشتي استخوان را
کشيده پوستي در گرد آن را
بهم گرد آمده مشتي رگ و پي
که مي ريزد گهي خلط و گهي خوي
بدستي مي خورد قوتي به صد ناز
بدستي نيز مي شويد زخود باز
اگر قولي کند بد قول باشد
خوشيش از جايگاه بول باشد
فراغت جاي او باشد بمبرز
چو فارغ شد بدان شيرين کند رز
اگر صحبت کند با سريت وزن
تو داني کاب مي کوبد بهاون
کفن از کرم مرده مي کند باز
که من ابريشمين مي پوشم از ناز
به خون دل زر از بيرون در آرد
اجل خود زرستاند خون برآرد
همه بيناييش پيهي نمک سود
همه شنواييش لختي خراندود
اگر خاري شود در پاي او را
بدارد مبتلا بر جاي او را
اگر يک بار افزون خورده باشد
شکم را چار ميخي کرده باشد
وگر خود کم خورد از ضعف و سستي
ببرد دل اميد از تن درستي
بمانده زنده و مرده به يک دم
همه عمرش گرو کرده بيک دم
نه يک دم طاقت سرماش باشد
نه تاب و قوت گرماش باشد
نه صبرش باشد اندر هيچ کاري
نه طاقت آورد در انتظاري
چو موري سست و زهر انداز چون مار
چو کاهي در سرش کوهي ز پندار
به صد سختي درين زندان بزاده
بسي کنده آخر جان بداده