الحکايه و التمثيل

شنودم من که جايي بي دلي بود
نه از دل هم چو ما بي حاصلي بود
زدندش کودکان سنگي زهر راه
تگرگي نيز پيدا گشت ناگاه
بسوي آسمان برداشت سر را
که چون بردي دل اين بي خبر را
تگرگ و سنگ کردي بر تنم بار
شدي تو نيز با اين کودکان يار
چه مي گويم برو اي غافل مست
که يار تو نيالايد بتو دست
نيي تو اهل يار و يار دورست
تو دور از کار و ز تو کار دورست
يقين مي دان که خورشيد سرافراز
نخواهد شد بسوي کس سرانداز
بپيش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پيل آيد پديدار
فراغت بين که در بنياد کارست
مچخ کين کار ساز استاد کارست
سخن در پرده گوي از پرده سازي
رها کن اين خيال و پرده بازي
چو شادي نيست دل در غم فرو بند
چو هم دم نيست بر لب دم فرو بند
جوامردا سخن در پرده مي دار
که با هر دون نشايد گفت اسرار
مرا عمريست تا دربند آنم
که تا با هم دمي رمزي برانم
نمي يابم يکي هم دم موافق
فغان زين هم نشينان منافق
اگر اين کار ما از هم نشين است
عذاب دوزخ از بئس القرينست
دلا خاموش چون محرم نيابي
مزن دم زانک يک هم دم نيابي
چو مردان خوي کن دايم سه طاعت
خموشي و صبوري و قناعت
طريق مرد عزلت جوي کن ساز
اگر مردي ز مردم خوي کن باز
ترا مردان دنيا ره زنانند
مگر مردان نيند ايشان زنانند
ز يک سو باده و ز يک سوي شاهد
ميان خلق چون ماني تو زاهد
گذر کن زين نشيمن گاه ديوان
جهاني خلق ديوان غريوان
يکي در سور ديگر در مصيبت
زفان و دل پر از تزوير و غيبت
جهان از گفت بيهوده برآمد
همه عالم دراي استر آمد
درين ره صد هزاران سر چو گويست
چه جاي کار و بار و گفت وگويست
اگر جان گويم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بيرون بماندست
چو جان سر باز نشناسيد از پاي
چه آيد زين تن افتاده بر جاي
چو در خونابه مي گردند جانها
چه برخيزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخي پراشک خونيست
چه جاي خرده گيران کنونيست
کسي کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوري همچو بي مغزان راهست
چو موسي هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پيرش خطا شد
نه چندانست در ره رهزن تو
که گر گويم بگريد دشمن تو
ضرورت مي ببايد شد چه پيچي
توکل کن که او داند که هيچي
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشي از سگي در راه کم تو
که آن سگ چون ازين ره شمه يافت
بسنگ و چوب زين ره سر نمي تافت
نمي خورد و نه يک دم خواب مي کرد
نگه باني آن اصحاب مي کرد
تو گر مرد رهي در ره فرو شو
قدم در نه فداي راه او شو
گرت گويند سر در راه ما باز
بدين شادي تو دستار اندر انداز
بصد حمله سپر گر بفکني تو
چو آن ديوانه بس تر دامني تو