الحکايه و التمثيل

شنودم کز سلف درويش حالي
هواي قليه اي بودش بسالي
چو سيمي دست داد آن مرد درويش
سوي قصاب راه آورد در پيش
مگر قصاب ناخوش زندگاني
بدادش گوشتي چو نان که داني
چو پير آن گوشت الحق نه چنان ديد
سراسر يا جگر يا استخوان ديد
جگر خود بود يکباره دگر خواست
که کار ما نيايد بي جگر راست
دل ما غرقه خون شد بيک بار
چه مي خواهند زين مشتي جگر خوار
نه ما را طاقت بار گران است
نه ما را برگ بي برگي جانست
چنان غم يار ما شد در غم يار
که نيست از کار غم ما را غم کار
اگر گردون بمرگ ما کند ساز
غم عشقش کفن از ما کند باز