آغاز

خوش است اين کهنه دير پر فسانه
اگر نه مردنستي در ميانه
درين محنت سرا اينست ماتم
که ما را مي بنگذارند با هم
خوشستي زندگاني و کيستي
اگر نه مرگ ناخوش در پيستي
نشاط ار هست بي دوران غم نيست
وجود ار نيست بي خوف عدم نيست
خوشي جويي ز عالم سرکشي را
ز عالم نيست دوراني خوشي را
شراب خوش گوارش آتشي دان
سراسر خوشي او ناخوشي دان
گلاب و مشگ عالم اشگ و خونست
خوشي جستن ز اشگ و خون جنونست
کسي کو بوي عودش خوش شنودست
چه خوش است که آن خود در اصل دودست
ترا گر اطلس است اينجا گر اکسون
لعاب کرمي است آن اين چه افسون
اگرچه انگبين خوش طعم و شيرينست
وليکن فضله زنبور مسکينست
ترا اينجا سر بزمي نماند
که سگ در ديده قندز مي نمايد
لعاب کرم را دادي بخون رنگ
که آمد اطلس روميم در چنگ
گرت بادي خوش آيد از زمانه
کند پر خاکت آخر چشم خانه
اگر تو زيرکي خواهي زماني
نيابي زيرکي را بي زياني
چو جوزي بشکني بخت آزمايي
نبيني هيچ مغز آنجا چرايي
شوي صد بار در ديار نگوسار
نيابي در و ريگ آري بخروار
زني صد گونه ميتين گران سنگ
که تا يک جو برون آري از آن سنگ
چو تو از سنگ زر زين سان ستاني
بمشتت خرج بايد کرد داني
گرش گنجي بود هرگز نيابي
که نتوان گشت عمري در خرابي
درين گلشن اگر صد روي از بار
شود چون خارپشتي دستت از خار
ز جوشن دادنش در دست با دست
که آن جوشن به ماهي نيز دادست
چه سود از آردت صد تيغ در بر
که کبک کوه را تيغ است بر سر
گرت بخشد کمر چه تو چه موري
که هر دو زين کمر هستند عوري
ورت بخشد کله چه تو چه آن باز
که هر دو زين کله هستند جان باز
کله بر فرق زان مي داردت سوک
که بس مرده دلي زنده شوي بوک
برو بفکن کلاه و برگ ره گير
چو داري شعر سر ترک کله گير
اگر تاج دهد آن هم فسوس است
که يعني او شريک آن خروس است
چو تو پيکي کند مانند هدهد
کند صد ريش خندت تاج لابد
مکن چندين عتاب ار تخت يابي
که تختي نيز مي بايد عتابي
ترا هم چون عتابي تخت چندست
عتابي را چه تخت آن تخت بندست
زهي شد در گلويت گر زهت کرد
که آماسي بود گر فربهت کرد
گرينجا سرخ رويي آيدت خوش
دميدن بايدت چون زرگر آتش
چو در آن آب از چشمت بريزد
که تا برخيزد آتش يا نخيزد
چو لاله سرخ رويي بايدت زود
سيه دل تر زلاله بايدت بود
ز سير و گرسنه جز غم نديدي
جهان گر سير ديدي هم نديدي
ز عالم چشمه حيوان لذيذست
ولي در ظلمت آن هم ناپديدست
بدين خوبي که مي بيني تو طاوس
فداي يک دو ميويزيست افسوس
هماي عالم ار سلطان نشان است
چو سگ باري کنون با استخوانست
نيابي آتشش بي آب خيزي
نبيني باد او بي خاک ريزي
اگر تيغ است کان را گوهري هست
گهر در آهنست آن چون دهد دست
يکي خادم که کافورش بود نام
سيه تر زو نيفتد زاغ در دام
دگر خادم که عنبرگويي او را
خوشت نايد ز ناخوش بويي او را
دگر خادم که جوهر اسم دارد
ز خردي نه عرض و نه جسم دارد
خوشي اين جهان بر تو شمردم
که من در زندگي زين قصه مردم