آغاز

من مسکين بسي بيدار بودم
به عمري در پي اين کاربودم
درين دريا بسي کشتي براندم
به آخر رخت در دريا فشاندم
درين انديشه بودم سالها من
بسي معلوم کردم حالها من
همه گر پس رو و گر پيش وايند
درين حيرت برابر مي نمايند
کس اگه نيست از سر الهي
اسيرانيم از مه تا به ماهي
چو علم غيب علم غيب دانست
چنين پنهان بزير پرده زانست
عجايب قصه و پوشيده کاريست
در اين انديشه ام من روزگاريست
کنون بنشستم از چندين تک و تاز
که اين وادي ندارد هيچ بن باز
به ناخن مدتي اين کان بکندم
نديدم هيچ چندين جان بکندم
به کام دل دمي نغنوده ام من
درين غم بوده ام تا بوده ام من
چو محنت نامه گردون بخواندم
زيک يک مژه جوي خون براندم
دمي دم نازده فرسوده گشتم
شبي نابوده خوش نابوده گشتم
گسسته بيخ اين نيلي حصارم
شکسته شاخ دور روزگارم
دلم در روز بازار زمانه
نزد تير مرادي بر نشانه
اگر با جام نو از دهر خوردم
هزاران شربت پر زهر خوردم
بخون دل بسر بردم همه عمر
دمي خوش بر نياوردم همه عمر
همي اندر همه عمرم نشد راست
زماني آن چنانم دل همي خواست
گر اول رونقي بگرفت حالم
گرفت آخر ولي از جان ملالم
قلم چون رفت از کاغذ چه خيزد
بر آن بنشسته ام تا خود چه خيزد
چنان سر گشته اين گوژ پشتم
که خود را هم بدست خود بکشتم
جهانا هر چه بتواني ز خواري
بکن با من زهي ناسازگاري
جهانامهلتم ده تا زماني
فرو گريم زدست تو جهاني
کما بيشي من پيداست آخر
زخون من چه خواهد خاست آخر
جهان از مرگ من ماتم نگيرد
زمشتي استخوان عالم نگيرد
اگر درد دل خود سر دهم باز
به انجامي نينجامد ز اغاز
چو دردم هيچ درماني ندارد
سرش برنه که پاياني ندارد
زخود چندين سخن تا چند رانم
چو مي دانم که چيزي مي ندانم
کيم من هيچ کس وز هيچ کس کم
گناه افزون و طاعت هر نفس کم
زدين از پس زدنيا پيش مانده
بسان کافر درويش مانده
دماغي پر دلي ناپاي بر جاي
بگردم هر نفس آنگه به صد راي
زماني اشک ريزم در مناجات
زماني درد نوشم در خرابات
نه مرد خرقه ام نه مرد زنار
گهم مسجد بود گاهيم زنار
نه يک تن را نه خود را مي بشايم
نه نيکو را نه بد را مي بشايم
به چيزي کان نيرزد يک پشيزم
فرو دادم همه عمر عزيزم
دريغا در هوس عمرم تلف شد
که عمراز ننگ چون من نا خلف شد
همه دودي زايوانم بر آمد
همه چيزي زديوانم برآمد
چو شيرم گشت مويم در نظاره
هنوز از حرص هستم شير خواره
بدل سختم ولي در کار سستم
بسي رفتم بر آن گام نخستم