آغاز

الا اي سر به غفلت در نهاده
به دنيا دين خود بر باد داده
که گفتت داوري کن با فلک تو
جگر خون کن زمشتي بي نمک تو
ترا اندوه نان و جامه تا کي
ترا از نام و ننگ عامه تا کي
زبس کانديشه بيهوده کردي
نهاد خويش را فرسوده کردي
نهاد خويش قربان کن به تسليم
به پيش اين سخن بنشين به تعليم
زسر در ابجد معني درآموز
زنور شرع شمع دل بر افروز
بسوزان نيم شب اين سقف شب رنگ
برون پر زين کبوتر خانه تنگ
گر آيد شربت غيبي به حلقت
نماند نيز نام و ننگ خلقت
ترا با مال دنيا دين ببايد
چنانکت آن ببايد اين ببايد
تو دين جويي دل از دنيا شده مست
نداني کين فراهم ندهدت دست
دل تو در دو رويي شد گرفتار
تو ماندي زير کوه عجب و پندار
يکي رويت به دنيا کرده تو
دگر رويت بدين آورده تو
به ترک اين دو رويي گوي آخر
يکي را بس بود يک روي آخر
دلت را از دو رويي شين باشد
که شر الناس ذوالوجهين باشد