الحکايت والتمثيل

مکر باز سپيد شاه برخاست
بشد تا خانه آن پير زن راست
چو ديديش پير زن برخاست از جاي
نهادش در بر خود بند بر پاي
سبوسي تر خوشي در پيش او کرد
نهادش آب و مشتي جو فرو کرد
کجا آن طعمه بود اندر خورباز
که بازاز دست شه خوردي در اعزار
کژي مخلب و چنگل بديدش
بدان تا چينه بر چند بچندش
به آخر هم بخورد آن چينه را باز
به صد سختي طپيدن کرد آغاز
همه بالش ببريد و پرش کند
که تا با او بماند بوک يک چند
زهر سويي درآمد لشگر شاه
بدان سان باز را ديدند ناگاه
بشه گفتند کار پير زن باز
که چون سر گشته شد زان پير زن باز
شهش گفتا چه گويم با چنين کس
جوابش اينچ او کردست اين بس
الا اي خواب خوش برده ز نازت
بدست پير افتاده بازت
مرا صبر ست تا اين باز ناگاه
به صد غيرت رسد با حضرت شاه
به پيش شه ندانم تا چه گويي
تو اين دم خفته فردا چه گويي