الحکايت والتمثيل

سفالي را بيارايند زيبا
فرو پوشند او را شعر و ديبا
کنند از حيله چشما روي آغاز
که چشما روي دارد چشم بد باز
اگر شخصي ببيند رويش از دور
چنان داند که پيدا شد يکي حور
چو خلقانش ببيند از در و بام
در اندازندش از بالا سرانجام
چو بر خاک افتد از عمري نپيچي
نيابي جز سفالي چند هيچي
بجز نقشي نبيني از جهانش
بجز بادي نبيني در ميانش
تو هم اي خواجه چشما روي امروز
چو چشما روي زيبا روي امروز
وليکن صبر هست اي خفته در راه
که تا در راهت اندازند ناگاه
اگر چه جاي تو در زير خاکست
وليکن جان پاک از جاي پاکست
دريغا جوهرت در تنگ پرده
بزنگار طبيعت رنگ برده
فرشته گر ببيند جوهر تو
دگر ره سجده آرد بر در تو
نه مسجود ملايک جوهر تست
نه تاجي از خلافت بر سر تست
خليفه زاده گلخن رها کن
به گلشن شو گدا طبعي قضا کن
اگر چه پادشاهي پاس خود دار
عصي آدم سپند چشم بد دار
به مصر اندر براي تست شاهي
تو چون يوسف چرا در قعر چاهي
از آن بر ملک خويشت نيست فرمان
که ديوي هست بر جاي سليمان
اگر حاصل کني انگشتري باز
بفرمان آيدت ديو و پري باز
تو شاهي هم در آخر هم در اول
ولي در پرده پنداري احول
دو مي بيني يکي را و دو را صد
چه يک چه دو چه صد جمله توي خود