الحکايت والتمثيل

چنين گفتست شيخ مهنه يک روز
که يک تن بين جهان و ديده بر دوز
زمين پر بايزيدست و آسمان هم
ولي او گم شده اندر ميان هم
چه مي گويم کجا افتادم اينجا
که جان در موج آتش دادم اينجا
قدم تا کي زنم در ره بهر سوي
چو از خود مي نيابم يک سر موي
بسي رفتم درين راه خطرناک
نديدم آدمي را جز کفي خاک
کفي خاکست و بادي در ميانش
تن او چون طلسم و گنج جانش