آغاز

عزيزا گر شوي از خواب بيدار
خبر يابي ز شاديهاي بسيار
اگر چه جمله در اندوه و درديم
يقين دانم که آخر شاد گرديم
چو خاري هست ريحان نيز باشد
چو دردي هست درمان نيز باشد
اگر امروز ظاهر نيست درمان
شود ظاهر چو آيد وقت فرمان
از آن از حد گذشت اين قصه ما
که درد آمد ز قسمت حصه ما
جهاني را که درمانست حصه
نه حصه باشد آنجا و نه قصه
بدانستيم بي شبهت يقين ما
که خوش خواهيم بودن بعد ازين ما
يکي شادي عوض يابيم آنجا
بيا تا زود بشتابيم آنجا
وراي آن که ما جمله در آنيم
بلايي است اين که چيزي مي ندانيم
چرا ناخوش دلي اي مرد درويش
که بسياري خوشي داري تو در پيش
زهي لذت که نقد آن جهانست
همه لذت علي الاطلاق آنست
از آنت گر بود يک ذره روزي
زشوق ذره ديگر بسوزي
جهان جاودان خوش خوش جهانيست
که کلي اين جهان زان يک نشانيست
همه پيغامبران را جاي آنجاست
دل و دين جان و جان افزاي آنجاست
همه روحانيان آنجا مقيم اند
همه حوران در آن مجلس نديم اند
گر آنجا بايدت کز من شنيدي
همي از خود ببر آنجا رسيدي
گر اينجا از وجود خود بميري
هم اينجا حلقه آن در بگيري