الحکايه والتمثيل

توکل کرده کار اوفتاده
به جاي آورد چل حج پياده
مگر در حج آخر با خبر بود
گذر کردش بخاطر اين خطر زود
که چل حج پياده کرده ام من
به انصافي بسي خون خورده ام من
چو ديد آن عجب در خود مرد برخاست
مناري کرد در مکه چپ و راست
که چل حج پياده اين ستم کار
بناني مي فروشد کو خريدار
فروخت آخر بناني و بسگ داد
يکي پير از پسش در رفت چون باد
زدش محکم قفايي و بدو گفت
که اي خر اين زمان چون خر فروخفت
تو گر چل حج بناني مي فروشي
قوي مي آيدت چندين چه جوشي
که آدم هشت جنت جمله پرنور
بدو گندم بداد از پيش من دور
نگه کن اي ز نامردي مرايي
که تا مردان کجاوتوکجايي
تو گويي من بگويم ترک اين کار
ولي وقتي که وقت آيد پديدار
گر اکنون ترک کار خويش گيرم
بسي بي برگي اندر پيش گيرم
نمي گويم که ترک کار خود کن
وليکن هم نمي گويم که بد کن
بجز وي اين زمان تخمي نکو کار
که تا آنگه که کل گردي نکو کار
توهرطاعت که اين ساعت تواني
بجاي آور کزين هم باز ماني