الحکايه والتمثيل

بگورستان يکي ديوانه بگريست
بدو گفتند اندر گورها کيست
چنين گفت او که مشتي خلق مردار
وليکن اوفتاده در نمک سار
چو زير خاک يکسر خاک گردند
نمک گردند و يکسر پاک گردند
ولي گر نبود از ايمان نمکشان
در آتش افکند دور فلکشان
سفر اينست و راه اين و قرار اين
ز خود بگذر که کار اينست و بار اين
دريغا کين سفر را دستگه نيست
به تاريکي در افتاديم و ره نيست
يقين مي دان که راهي بيکران است
رهي تيره چراغش نور جانست
برو برکش خوشي ناخن زدنيا
دل و جان را منور کن به عقبي
اگر بي دانش از گيتي شوي دور
بماند چشم جان جاويد بي نور
جهان پاک را چشمي دگر دان
که چشم آنست وين يک سايه آن
اگر خواهي که آن چشمت شود باز
برو جان در کمال دانش انداز
که بعد از مرگ جان مرد دانا
بود بر هر چ راي آرد توانا
چو تن را قوت بايد تا فزايد
زدانش نيز جان را قوت بايد
مرو بي دانشي درراه گم راه
که راه دور و تاريکيست و پر چاه
چراغ علم و دانش پيش خود دار
وگرنه در چه افتي سر نگوسار
کسي کورا چراغي مستقيم است
چراغش را زباد تند بيمست
کسي کورا چراغ دانشي نيست
يقين دانم که در آسايشي نيست
زدو چيزت کمالست اندرين راه
فناي محض يا نه جانت آگاه
وگر دانش بود کردار نبود
ترا و دانشت را بار نبود
سخن چون از سر دانش برآيد
از آن دل نور آسايش برآيد
سخن گر گويي و آهسته گويي
ترا هرگز نيارد زرد رويي
حکيمي خوش زبان پاکيزه گفتست
که در زير زبان مردم نهفتست
تو گر داننده باشي و نگويي
نخواهي بنده حق را نکويي
چو يزدان گوهرت دادست بسيار
بشکر آن زبان را کن گهربار
بدانش کوش گر بينا دلي تو
چرا آخر چنين بي حاصلي تو
اگر بر هم نهي صد پارسايي
چو علمت نيست کي يابي رهايي
بود بي علم زاهد سخره ديو
قدم در علم زن اي مرد کاليو