الحکايه والتمثيل

شنودم من که بودست اوستادي
که خر گم کرده را آواز دادي
چو کرد اين کار سال شصت و هفتاد
پس هفتاد و يک در نزع افتاد
چو عزرائيلش اندر پرده آمد
مگر پنداشت خر گم کرده آمد
به جست از جاي بودش روزني پيش
برون کرد از در روزن سر خويش
زبان بگشاد کاي ياران که هستيد
خري باجل که ديد اينجا فرستيد
عزيزا هر که دلال خري راست
خري زيست و خري مرد و خري خاست
چو عيسي زنده ميراي زنده پاک
که تاچون خر نميري در گوي خاک
دو بيماريست جانت را و تن را
ز هر دو دورگردان خويشتن را
ز بيماري تن مرگت رهاند
به بيماري جان مرگت رساند
برو زين هر دو بيماري جدا شو
ويا گرداب چنديني بلا شو
تو رنجوري و رنجت آز دنياست
که رنجوري مادرزاد عقبي است
اگر اينجا نگردد از تو آن دور
بماني از کمال جاودان دور
چو در دنيا بمردن اوفتادي
يقين مي دان که در عقبي بزادي
به دنيا در به مرگ افتادن تست
به عقبي در بمردن، زادن تست
چو اينجا مردي آنجا زادي اي دوست
سخن را باز کردم پيش تو پوست
خوشي اين جهان خواري آنجاست
هوا و حرص بيماري آنجاست
به وقت مرگ جهدي کن به اکراه
که بيماريت نبود با تو هم راه
اگر اينجا نه مرد کار آيي
به عقبي کودکي بيمار آيي
کسي کاين جا زمادر کو
دو چشم او به عقبي کي گشايد
کسي کو کور عقبي داشت جان را
چو کور اين جهانست آن جهان را
ازينجا برد بايد چشم روشن
وگر چشمي بود چون چشم سوزن
اگر با خود بري يک ذره نوري
بود ز آن نور خورشيدت حضوري
اگر يک ذره نورت گشت هم راه
بقدر آن شوي ز اسرا آگاه
وزآن پس نور تو بر مي فزايد
در تو پهن تر بر مي گشايد
به بسياري برآيد اندک تو
شود داناي بالغ کودک تو
چو با هم آيد آن نور فراوان
شود آن جمله بر جان تو تاوان
نه چون ريگ زمين بسيار گردد
بهم پيوندد و کهسار گردد
وگر بي هيچ نوري مرده باشي
ميان صد هزاران پرده باشي
بماني چون پيازي پوست بر پوست
همي سوزي چو نبود مغزت اي دوست
زبي مغزي چنان در سوزماني
که مي سوزي نه شب نه روز داني
وگر مغزي بود در پوست با تو
درون مغز آيد دوست با تو
اگر درپرده دل مغز داري
دلي پر کار و کاري نغز داري
چو تخم مرغ دارد مغز پرده
در آتش همچو يخ گردد فسرده
بمغز اندر ندارد نار کاري
که ممکن نيست جز در پوست ناري
چو خواهي کرد بر آتش گذاره
ترا از مغز اندک نيست چاره
ببايد اندکت گر نيست بسيار
ببايد دانه گر نيست خروار
چو اندک باشدت بسيار گردد
چو يک دانه بود خروار گردد
زتو گر دانه معني برآيد
از آن صد شاخ چون طوبي برآيد
نمي بيني درختان سر افراز
که هر يک بيش تخمي نيست زآغاز
زخود غايب مشو در هيچ حالي
که تا هر ساعتي گيري کمالي
همي چندان که از خود مي درآيي
ز زير صورت خود مي برآيي
نه درصورت به صد معني گذشتي
از آنگه آمدي تا مي گذشتي
در اول نطفه گشتي هم اينجا
کنون از عرش بگذشتي هم اينجا
هماني تو که بودي ليک آنست
که اين ساعت ترا از حق نشانست
نشاني نه هويدا نه نهانيست
نشانيست آنک عين بي نشانيست
چو از صورت بر آيي در معاني
عيان گردد به چشم تو نشاني
ز صورت در گذر تا خاک گردي
که چون تو خاک گردي پاک گردي
کسي کو خاک گردد کل شود پاک
که اسرار دو عالم هست در خاک
ببين اين جمله اسرار دگرگون
که سر مي آورد از خاک بيرون
اگر نه خاک اصل پاک بودي
گل آدم کجا از خاک بودي
ولي با نفس سگ تا مي نشيني
تو اسرار زمين هرگز نبيني
سگ نفس تو اندر زندگاني
برونست از نمکسار معاني