الحکايه والتمثيل

بدان خر بنده گفت آن پير دانا
که کارت چيست اي مرد توانا
چنين گفتا که من خر بنده کارم
بجز خربندگي کاري ندارم
جوابي دادش ان هشيار موزون
که يارب خر بميرادت هم اکنون
که چون خر مرد تو دل زنده گردي
تو خر بنده خدا را بنده گردي
ازين کافر که ما را در نهادست
مسلمان در جهان کمتر فتادست
مسلمان هست بسياري به گفتار
مسلماني همي بايد به کردار
مرا باري غمي کان پيش آيد
زدست نفس کافر کيش آيد
به صد افسوس در لعب و نظاره
جهان خورد اين سگ افسوس خواره
ببين تا استخوان اين سگ به افسون
چه سان کرد از دهان شير بيرون
بکين من چنان دل کرد سنگين
که مرگ تلخ بر من کرد شيرين
سگ است اين نفس کافر در نهادم
که من هم خانه اين سگ بزادم
رياضت مي کشم جان مي کنم من
سگي را بوک روحاني کنم من
مرا اي نفس عاصي چند از تو
دلم تا کي بود در بند از تو
تو شوم از بس که کردي سخره گيري
فرو نايد دو اشکم گر بميري
عزيزا گر بميرد نفس فاني
دل باقيت يابد زندگاني
برو گر مرد اين راهي زماني
بجوي از درج در در دل نشاني
دلت در تنگناي تنبلي ماند
تنت در چار ميخ کاهلي ماند
تنت در تنبلي انداختي تو
ز خود عباس دبسي ساختي تو
تو مي انديش و آنهايي که مردند
رسيدند و چو مردان کار کردند
سبک روحان به منزل گه رسيده
تو خود را در گران جاني کشيده
دلت در خون تنت در تاب مانده
شده هم ره تو خوش در خواب مانده
ز راه کاروان يکسو فتاده
زحيرت سر به زانو بر نهاده
برو بشتاب تا آخر زجايي
بگوشت آيد آواز در آيي
گرفتي کاهلي در ره به پيشه
به گفت و گوي بنشيني هميشه
هر آن چيزي که بي مغزان شنيدند
جوانمردان به عين آن رسيدند
زتو اين قوت بازو نيايد
که از دام مگس نيرو نيايد