الحکايه والتمثيل

عزيزي بد که تا شد شصت ساله
هواي گوشت بودش يک نواله
اگر چه دست مي دادش وليکن
نبود از نفس نامعلوم ايمن
مگر روزي شنود از دور بويي
روان شد نفس را از ديده جويي
که چون شد شصت سال از بهرالله
ازين بريان مرا يک لقمه خواه
دلش بر نفس مي سوخت برخاست
که تابوکش تواند لقمه خواست
روان شد بر پي آن بوي بسيار
ز زندان بوي مي آمد پديدار
بزد در تا در زندان گشادند
يکي را داغ بر ران مي نهادند
زداغش بوي بريان مي برآمد
وزان غم نفس را جان مي برآمد
چو پيرآن ديد بي خود گشت در حال
چو مرغي مي زد اندر ره پرو بال
زبان بگشاد کاي نفس زبون گير
اگر بريانت مي بايد کنون گير
ز دوري بوي بريان شنيدي
چو برياني بديدي در رميدي
عزيزان را چنين بريان دهد دست
تو پنداري که اين اسان دهد دست
ترا چون نيست روزي چند سوزي
که نتوان شد برون از پيش روزي
برو دل گرم کن در سوز عقبي
که تا در سايه ماني روز عقبي
ترا دل هست ليکن هست معزول
ولي در آرزوي نفس مشغول
مثال ده بران اين جزيره
مثال آن بز است و آن حظيره
که تا آن بز قدم بيرون نهادست
بسي سر در طغار خون نهادست
پي خود گير خيز اي خيره سرکش
گليم خود ز آب تيره برکش
بزن گردن کزين نبود دريغي
نهاد کافر خود را به تيغي
ازين کافر مسلماني نيايد
که از روزن نگه باني نيايد
نه هرگز از فضولي سير گردد
نه هرگز هيچ کارش دير گردد
وگر ديرش دهد يک آرزو دست
سگي گردد زخشم اما سگي مست
گر از يک کام او گيري کناره
زند در يک زمانت صد هواره
خريست اين نفس خر را بنده بودن
کجا باشد نشان زنده بودن