الحکايه والتمثيل

يکي کناس بيرون جست از کار
مگر ره داشت بر دکان عطار
چو بوي مشگ از دکان برون شد
همي کناس آنجا سرنگون شد
دماغ بوي خوش او را کجا بود
تو گفتي گشت جان از وي جدا زود
برون آمد زدکان مرد عطار
گلاب و عود پيش آورد بسيار
چو رويش از گلاب و عودترشد
بسي کناس از آن بيهوش تر شد
يکي کناس ديگر چون بديدش
نجاست پيش بيني آوريدش
مشامش از نجاست چون خبر يافت
دو چشمش باز شد جاني دگر يافت
کسي با گند بدعت آرميده
نسيم مشگ سنت ناشنيده
اگر روحي رسد سوي دماغش
درون دل فرو ميرد چراغش
کسي در مبرز اين نفس ناساز
که گاهي پر کند گاهي تهي باز
اگربويي رسد او را ز اسرار
همي در پاي افتد سرنگوسار
نگو نايد شتر را بوس دادن
مگس را طعمه طاوس دادن
چو آيي در چله سي سال پيوست
ترا سي پاره اي سر دهد دست
تو از خود راه گم کردي درين راه
نه بر هيچي و نه از هيچ آگاه
کساني در چنين ره باز ماندند
که از درياي دل در مي فشاندند
چو چوگان سرنگون مردان ميدان
کسي اين گوي نابرده به پايان
همه در پرده حيرت بماندند
به زير قبه غيرت بماندند
برون نامد درين دوران به غايت
کسي در پختگي اين ولايت
فريدونان زره مرکب براندند
بجز گاوان در اين اولا نماند
چو يک دل نيست اندر خانقاهي
عوام الناس را نبود گناهي
دري در قعر درياي دل تست
که آن در از دو عالم حاصل تست
دل تو موضع تجريد آمد
سراي خلوت و توحيد آمد
دل تو منظر اعلاست حق را
وليکن سخت نابيناست حق را
نظر گاه شبان روزي دل تست
ولي روي دل تو در گل تست
چو روي دل کني از سوي گل دور
برين پستي بگيرد روي دل نور
غلام آن دلم کز دل خبر يافت
دمي از نفس شوم خويش سر تافت
عزيزاني که مرد کار بودند
دمي از نفس خود بيزار بودند
بکام نفس خود گامي نرفتند
نخوردند و بارامي نخفتند
نه نان دادند نفس مشتهي را
نه برخوردند يک نان تهي را
ولي هر کو هواي دل گسل کرد
نيارد لقمه بي خون دل خورد