الحکايه والتمثيل

چنين گفت آن جوامرد پگه خيز
که پيش از صبح دم درطاعت آويز
بهر طاعت که فرمودند پاي آر
نماز چاشت آنگاهي به جاي آر
چو اين کردي زفرمان بيش کردي
نکو کردي تو آن خويش کردي
کنون گر در رسد بازيت از راه
نشيند بر سر دست تو ناگاه
تو پايش گير جمله سودست
وگرنه باز گير تو که بودست
اگر آويزشي داري به مويي
نيايي بوي او از هيچ سويي
مگر پالوده گردي روزگاري
که تا بويي بيايي از کناري
زتو تا هست مويي مانده برجاي
بدان يک موي ماني بند بر پاي
جنب را بر تن ار خشکست يک موي
هنوزش نانمازي دان به صد روي
چو مويي تا به کوهي در حسابست
چه مويي و چه کوهي چون حجابست
تو تا يک بارگي جان در نبازي
جنب دانم ترا و نا نمازي
مکاتب را اگر يک جو بماندست
بدان جو جاودان در گو بماندست
تويي تو ترا نامحرم آمد
توبي تو شو که آدم آن دم آمد
اگر آيينه تو هم دم تست
چواز دم تيره شد نامحرم تست
دو هم دم را که با هم شان حسابست
اگر مويي ميان باشد حجابست
چو بنشيند به خلوت يار با يار
نفس نامحرم افتد همچو اغيار
نداني کرد هرگز خلوت آغاز
مگر از هر چه داري خو کني باز
نه زان شير مردان سر راه
که گردد جان تو زين راز آگاه
علي الجمله يقين بشناس مطلق
که از حق نيست برخوردار جز حق
بگو تا در خور حق يار که بود
چو جز حق نيست بر خود ار که بود
چو درياي قدرت قطره تو
چو با خورشيد حضرت ذره تو
چگونه وصل او داري تو اميد
چگونه بر تواني شد بخورشيد
تو مي خواهي به زاري و به زوري
که آيد پيل در سوراخ موري
برو بنشين که جان از دست برخاست
درآمد هوشيار و مست برخاست
اگر جانست دايم غرقه اوست
وگر عقل او برون از حلقه اوست
هزاران ذره سر گردان بماندست
ولي خورشيد در ايوان بماندست
درين دريا هزاران قطره پنهانست
ولي گوهر درون قعر پنهانست
بسي در وصف او تصنيف کردند
بسي با يک دگر تعريف کردند
هزاران قرن مي کردند فکرت
به آخر با سر آمد عجز و حيرت
زهي درياي پر در الهي
که ننشيند برو گرد تباهي
سخن ها مي رود چون آب زر پاک
وليکن ديده داري تو پر خاک
دلت با نفس شهوت خوي کرده
کجا بيند معاني زير پرده
چو تو عالم نداني جز خيالي
کجا يابي ازين معني کمالي
ترا با اين چه کار اي خفته باري
ندارد مشک با کناس کاري