الحکايه والتمثيل

شنيدم من که شبلي با گروهي
همي شد در بيابان تا به کوهي
بره در کاسه سر ديد پر باد
که از باد وزان مي کرد فرياد
گرفت آن کاسه سر گشته گشته
برو ديد اي عجب خطي نبشته
که بنگر کين سر مرديست پر غم
که او دنيا زيان کرد آخرت هم
چو شبلي آن خط آشفته بر خواند
بزد يک نعره و آشفته در ماند
به ياران گفت اين سر در چنين راه
سر مرديست از مردان در گاه
که هر کو در نبازد هر دو عالم
نگردد در حريم وصل محرم
توهم گر هر دو عالم ترک گويي
چنان کان مرد از مردان او بي
بپيمايي به سختي چند فرسنگ
که تا يک جو زر آيد بوک در چنگ
براه حق چنين تا شب بخفتي
براه راستي گامي نرفتي
تو بي صد رنج يک جو زر نيابي
سوي حق رنج نابرده شتابي
چو مي گيرد عسس روز سپيدت
شب تاريک چون باشد اميدت
تو مي گويي که جز حق مي نخواهم
بهشت و حور الحق مي نخواهم
تو آبي گنده در ژنده تنگ
نمي بايد بهشتت اي همه ننگ
ز شيري زهره تو مي شود آب
در آن هيبت چگونه آوري تاب
به يک دردي درآيد عقل از پاي
چگونه ماند آنجا عقل بر جاي