الحکايه والتمثيل

بپرسيد از علي مردي دل افروز
که باشد در بهشت اي شير حق روز
نباشد گفت روز خرم آنجا
از آن معني که شب نبود هم آنجا
نه شمسي باشد و نه زمهريري
نه مظلم بيني آنجا نه منيري
همين اجسام کاين جا باشد امروز
همين اجسام باشد عالم افروز
چو پشت آينه ست اجسام اينجا
شود چون روي آيينه مصفا
عمر اينجا عمر آنجا سراجست
بلال ابنوسين همچو عاجست
چو مغز پاي بوبکر و عمر را
توان ديدن چنان کاين جا قمر را
چو سيبي را که اندر خلد بشکافت
تواني در ميانش حور عين يافت
چه باشد گر تن تو نور باشد
همه ذرات عالم حور باشد
چو در چشم آيدت چون ماه نوري
چرا نايد در آن هر ذره حوري
نه سيد گفت کين دم شد پديدار
بهشت و دو زخم زين پاره ديوار
چو خورد اندر نماز انگور جنت
چرا دايم نديد او حور جنت
نه سيد گفت خلد و نار کونين
به تو نزديک تر از بند نعلين
بهشتي دان تو از قول پيمبر
ز حد حجره او تا بمنبر
چو او را ديده جبريل بين بود
بهشتش لاجرم اندر زمين بود
وضو اينجا وضو آنجايگه نور
جماد اينجا جماد آنجايگه حور
چو تو بيننده گور و زميني
زمين جز روضه و حفره نبيني
ببيني گر ترا آن چشم باز است
که پيغامبر بگور اندر نماز است
ترا اين آب خوش خوش مي نمايد
پري را آبت آتش مي نمايد
چگونه شرح جسم و جان دهم من
که جان و جسم را يکسان نهم من
زني کامروز پير و ناتوانست
چو آنجا رفت بکراست و جوانست
نيارد مرد ريش آنجا بره برد
که نتوان باد ريش آنجايگه برد
کسي کاينجا بود در کين و در زور
کنندش حشر اندر صورت مور
عوان آنجا سگي خيزد چو آذر
سگ و بلعام درصورت برابر
يک آينه ست جسم و جان درويش
به حکمت مي نمايد از دو رويش
اگر زين سو نمايد جسم باشد
وزآن سو جان پاکش اسم باشد
عزيزا تو چه داني خويشتن را
طلسمي بوالعجب دان جان و تن را
بهشت از نور تو زينت پذيرد
که بي اعمال تو زينت نگيرد