الحکايه والتمثيل

بناموسي قوي مي رفت آن شاه
يکي را ديد خوش بنشسته در راه
بدو گفت اي نشسته بر زمين خوش
تو مي خواهي که من باشي چنين خوش
چنان گفتا که من روشن نباشم
من آن خواهم که اصلا من نباشم
هر آنگاهي که در تو من نماند
دوي در راه جان و تن نماند
اگر جان و تنت روشن شود زود
تنت جان گردد و جان تن شود زود
چو پشت آينه است آن تيرگي تن
ولي جان روي آينه ست روشن
چو بزدايند پشت آينه پاک
شود هر دو يکي چه پاک و چه خاک
چو فردا رويها بعضي سياه است
نه بعضي رويها مانند ماه است
چو پشت آينه چون روي گردد
يکي باشد اگر صد سوي گردد
کسي هرگز نگفت از دور آدم
مثال حشر تن به زين به عالم
زحشرت نکته روشن بگويم
تو بشنو تامنت بي من بگويم
همه جسم تو هم امروز معنيست
که جسم اينجا نماند زانکه دنياست
ولي چون جسم بند جان گشايد
همه جسم تو اينجا جان نمايد
همين جسمت بود اما منور
وگربي طاعتي از جسم مگذر
شود معني باطن جمله ظاهر
بلاشک اين بود تبلي السراير
محمد را چو جان تن بود و تن جان
سوي معراج شد با اين و با آن
اگر گويي که تن ديدم که خاکست
تن خاکي چگونه جان پاکست
جوابت گويم اندر گور بنگر
تو خود کوري که گفت اي کور بنگر
به چشمت گور خست و خاک دره ست
به چشم ديگري روضه ست و حفره ست
کسي کو روضه داند ديد خاکي
چرا تن را نخواند جان پاکي
ولي تا در زمان و در مکاني
نياري ديد هرگز تن به جاني