آغاز

تو دريا بين اگر چشم تو بيناست
که عالم نيست عالم کفک درياست
خيالست اين همه عالم بينديش
مبين آخر خيالي را از اين بيش
تو يا ديوانه يا آشفته باشي
که چندين در خيالي خفته باشي
تو چه مردان بازي خيالي
شده بالغ چو طفلي در جوالي
پري در شيشه ديدن کار طفل است
که بالغ بي خيال علو و سفل است
هلا بشنو ز اوج عرش اسرار
که نيست اي خواجه اندر دار ديار
هر آن حرفي که ديدي هيچ آمد
ولي در چشم تو پر پيچ آمد
همين حرفي که آن پيچي ندارد
الف بود و الف هيچي ندارد
چه خواني ابجد اين کار چندين
که ابجد راست الف حرف نخستين
الف هيچي ز اول آخرش لا
ز ابجد تا ضظغلا لا و سودا
اگر صد راه گيري ابجد از سر
ميان هيچ و لايي مانده بر در
تو مي گويي که مرد مرد رستم
برو کز رخش آيد کار رستم