در صفت معراج رسول صلي الله عليه و سلم

درآمد يک شبي جبريل از دور
براقي برق رو آورد از نور
که اي مهتر ازين زندان گذر کن
به دارالملک روحاني سفرکن
که بسيار انبياء و مرسيلن اند
به هر جانب جهاني حور عين اند
همه بر ره نشسته چشم بر راه
ز بهر رويت اي خورشيد درگاه
فکنده خويشتن حوران زغرفه
که تازيشان مگر گيري به تحفه
فتاده در ملايک بانک و غلغل
که تا ز آن سوي رآني بوک دلدل
همه شب اختران عالم افروز
سپند چشم مي سوزند تا روز
تو خود دانم که چندان داري از نور
که يزدانت فراغت داد از حور
کنون برخيز پيش آور براقت
که مي دانم که چونست اشتياقت
دمي در عالم قدسي قدم زن
بگير آن حلقه را و برحرم زن
چو با حق شد ز فان جانت هم راز
ز راز خويش دل با خويش پرداز
چگونه در قفس بلبل زند پر
از آن پاسخ بدان سان شد پيمبر
براق برق رو زين خطه خاک
براند و خطبه خواند اول بر افلاک
مدرس شد عباد مخلصين را
سبق داد از حقيقت مرسلين را
جهاني انبيا را کار ديده
ز حضرت نور دين بسيار ديده
ز نور خويش را نابود ديدند
چه مي گويم در آتش دود ديدند
ز صحن خاک در يک طرف العين
برآمد تا فضاي قاب قوسين
فدم بر ذروه خلد برين زد
علم بر عرش رب العالمين زد
شده فيروزه گردون خروشان
ز بانگ طرقوي سبز پوشان
به آخر هم چنان مي شد علو جوي
ملايک صد هزاران طرقوا گوي
کشيده نزل برمه ماهي از فرش
فکنده حمل بر هم حامل العرش
بهشت آراسته در بر گشاده
تتق آويخته مسند نهاده
فتاده غلغلي در عرش اعظم
که آمد صدر و بدر هر دو عالم
امير و سيد سادات آمد
سپه سالار موجودات آمد
چو در نه پرده نيلي سفر کرد
وراي پرده غيبي گذر کرد
نيامد هيچ چيزي جاي گيرش
که بود از هر چه پيش آمد گزيرش
نکرد از هيچ جانب يک نظر او
رفيقي داشت در اعلا مگر او
ز حوران گر چه صحن باغ پربود
دو چشمش سرمه مازاغ پربود
چنان از پيشگه روشن شد آن نور
که روح القدس بيرون ماند از دور
چو روشن شد ز نور حق حوالي
فغان برداشت روح القدس حالي
که اي سيد اگر ايم فراتر
بسوزد بيش ازين پرتو مرا پر
تو اي روح الامين پيش جنابي
که شد پيغامبر آن را زهره آبي
چرا چندين غم شه پر گرفتي
که بانک لودنوت در گرفتي
هزاران جان همي سوزد درين راه
ترا گو پر بسوز اي پيک درگاه
نمي دانند صديقان سر از پاي
غم پر مي خوري آخر چنين جاي
اگر در قرب اين حضرت خرامي
بسوزي پر چه مرد اين مقامي
تو اي روح الامين بنشين به درگاه
مشو رنجه که لي وقت مع الله
تو شاگرد مني بنشين به سامان
بپرس از من که احساس چيست و ايمان
گذشت از نوبت قولا ثقيلا
تو بر در باش اکنون جبريلا
ترا در اندرون پرده ره نيست
که هر سرهنگ مرد بارگه نيست
منم در نور حق پروانه کردار
تويي در پرطاووسي گرفتار
پناه از حق طلب از پر چه جويي
سخن در سر رود از پر چه گويي
هزاران جان پر اسرار حکمت
فداي جان آن درياي عصمت
ز روح القدس چون برتر گذشت او
زهر چش پيش آمد در گذشت او
بقدر آنجا که مهتر را محل بود
زحل آنجا به نسبت در وحل بود
چنان نزديک حق شد جانش از نور
که از وي جبريل افتاد از دور
بصورت آنک جبريل امين بود
که يک پر ز آسمانش بر زمين بود
چنان آنجا ز مهتر دور بود او
که مهتر را چو گنجشگي نمود او
چو بگذشت از جهت ره گشت باريک
به آخر شد برب الغزه نزديک
چه گويم من در آن حضرت که چون بود
که آن دم از وجود خود برون بود
در آن قربت دلش پر موج اسرار
وزان دهشت ز فانش رفت از کار
چو گل برگ حيا خوي کرده جانش
خيال وهم را پي کرده جانش
ز حس بگذشت وز جان هم گذر کرد
چو بي خود شد ز خود در حق نظر کرد
همي چندان که چشمش کار مي کرد
دلش در چشم او ديدار مي کرد
چو از درگه به خلوت گه فرو رفت
درآمد نور رباني و او رفت
در آن هيبت محمد ماند بي کار
محمد از محمد گشت بيزار
چو حق مي ديد کو مي زد پرو بال
بدل داري سلامش گفت در حال
از آن حالت دمي با خويشش آورد
سلامي و عليکي پيشش آورد
خطاب آمد که دع نفسک درون آي
ببي يسمع و بي ينطق برون آي
بخواه ار آرزويي هست زودت
چرا بي خود شدي آخر چه بودت
کنون چون سوختي بر هم بتان را
شفاعت کن زماني امتان را
يتيمي وز يتيمي اين بديع است
که خلق هر دو عالم را شفيع است
فقيري وز فقيري اين شگفت است
که عرش و فرش صيت او گرفتست
مرايي ،گر يتيمي گر چه درويش
ترا ام من ترا اين از همه بيش
چه باکست از فقيري ، فقر فخرست
که خال الوجه في الدارين فقرست
تو دري گر يتيمي اين چه بيم است
که در را بهترين وصفي يتيم است
ب آخر چون نسب از خود بريد او
بگوش جان سلام حق شنيد او
نشايد گفت تنها خورد اين را
مرا باد و عباد صالحين را
کريمي بين که چون کرد اين قدح نوش
نکرد اين خلق مسکين را فراموش
خطاب آمد که اي معصوم مطلق
تو حق داري و حق ور را رسد حق
بخواه آنچت بود در خواست کردن
ز تو درخواست وز ما راست کردن
چو رب العزه در اسرار آمد
پيمبر نيز در گفتار آمد
که يارب امتي دارم گنه کار
به فضل خود ز آتش شان نگه دار
ببين زاري و دل سوزي ايشان
لقاي خويش کن روزي ايشان
اميد جمله مي داني وفا کن
به لطفت جمله را حاجت رواکن
همه عالم کفي خاکند اي پاک
مده بر باد اميد کفي خاک
نگردد ملکت دريا مشوش
که ريگي اندرين دريا بود خوش
چه کم گردد ز بحري بي کناره
که کاهي مي کند دروي نظاره
اگر رحمت کني بر خلق محشر
ازين دريا سر مويي شود تر
بگفت اين و روان شد بلبل قدس
مشام جانش پر مشک از گل انس
مشام انبياي برگزيده
درو نرسيده تا در او رسيده
سواره انبيا از ره رسيده
پياده در رکيب او دويده
همه کروبيان پر بر گشاده
بپر خاک رهش بر سر نهاده
نشسته قدسيان در ديدبانيش
که تا بويي بيامد از معانيش
چه پنداري که خاک پاي آن صدر
ندارد بر خداوند جهان قدر
به خاک پاي او سوگند خورد او
که لااقسم بهذا ياد کرد او
دمي اي صدر دين عطار را باش
شفاعت خواه او شو که کار را باش
ترا من چون سگ اصحاب کهفم
که تا هستم برين درگاه وقفم
ز آب ديده غسل توبه کردم
مگر خاک کف پاي تو گردم
منم در فرقت آن روضه پاک
که بر سر مي کنم از آرزو خاک
اگر روزي بدان ميدان درآيم
چه گويم زين خم چو گان برايم
به آهي بگسلم بند جهان را
حنوطي سازم از خاک تو جان را
سه حاجت خواهم از درگاه تو من
که هستم سخت حاجت خواه تو من
که پيش از مرگ اين دل داده درويش
ببيند روضه پاک تو در پيش
دگر کز شاعرانم نشمري تو
به چشم شاعرانم ننگري تو
دگر چون جانم از تن شد پر آزاد
تو در برگيريش يارب چنين باد
دلا جان را فداي راه او کن
به تقوي روي در درگاه او کن
به دنيا دم ز دين پاک او زن
به عقبي دست در فتراک او زن
مثالي گويمت ظاهر بينديش
کسي را هست جامي پر عسل پيش
اگر طفلي بدو گويد بيارام
که زير اين عسل زهر ست در جام
چو از طفل آن سخن دارد شنيده
بلاشک دست از آن دارد کشيده
ترا چندين پيمبر کرده آگاه
که خواهد بود کاري صعب بر راه
بگفت طفل جستي راه پرهيز
بگفت انبيا از راه برخيز
خدايا نوردين هم راه ما کن
محمد را شفاعت خواه ما کن
ز کار ما مگردان خشم ناکش
ز ماخشنود گردان جان پاکش
تحيت باد بيش از صد هزاران
برو از حق وزو بر جمع ياران
خصوصا يک يار پاک گوهر
فقط آن هم حيدر است بس
نبي فرمود کايشانند انجم
بايهم افتديتم اهديتم