آغاز

بنام آنک جان را نور دين داد
خرد را در خدا داني يقين داد
خداوندي که عالم نامور زوست
زمين و آسمان زير و زبر زوست
دو عالم خلعت هستي ازو يافت
فلک بالا زمين پستي ازو يافت
فلک اندر رکوع استاده اوست
زمين اندر سجود افتاده اوست
ز کفک و خون برآرد آدمي را
ز کاف و نون فلک را و زمي را
ز دودي گنبد خضرا کند او
ز پيهي نرگس بينا کند او
ز نيش پشه سازد ذوالفقاري
چنان کز عنکبوتي پرده داري
ز خاکي معني آدم بر آرد
ز بادي عيسي مريم بر آرد
ز خون مشک و زني شکر نمايد
ز باران در ز کان گوهر نمايد
يکي اول که پيشاني ندارد
يکي آخر که پاياني ندارد
يکي ظاهر که باطن از ظهورست
يکي باطن که ظاهرتر ز نورست
نه هرگز کبريايش را بدايت
نه ملکش را سرانجام و نهايت
خداوندي که او داند که چونست
که او از هر چه من دانم برونست
چو ديد و دانش ما آفريدست
که دانستست او را و که ديدست
ز کنه ذات او کس را نشان نيست
که هر چيزي که گوئي اينست آن نيست
اگر چه جان ما مي پي برد راه
وليکن کنه او کي مي برد راه
چو بي آگاهم از جانم که چونست
خدا را کنه چون دانم که چونست
چنان جانرا بداشت اندر نهفت او
که هرگز سرجان با کس نگفت او
تنت زنده به جان و جان نهاني
تو از جان زنده و جان را نداني
زهي صنع نهان و آشکارا
که کس را جز خموشي نيست يارا
هزاران موي را بشکافتم من
طريق اين خموشي يافتم من
چو نتواني به ذات او رسيدن
قناعت کن جمال صنع ديدن
اگر تو راست طبعي در صنايع
بر آي از چار ديوار طبايع
خدايت را نيفتادست کاري
چه سازي از طبايع کرد گاري
اگر آبست اصل آبي بروبند
فرا آبش ده و لختي برو خند
و گر خاکست در پيش درش کن
به زير پاي خاکي بر سرش کن
و گر باد است بيداديش پندار
به بادش برده و باديش پندار
و گر اصل آتش است آبي برو زن
چو آبش برزدي آتش درو زن
طبيعت راست داري بي ريا باش
طبيعي نيستي مرد خدا باش
چو در هر دو جهان يک کرد گار است
ترا با کار چار ارکان چه کار است ؟
يکي خوان و يکي خواه و يکي جوي
يکي بين و يکي دان و يکي گوي
يکيست اين جمله چه آخر چه اول
ولي بيننده را چشم است احول
نگه کن ذره ذره گشته پويان
بحمدش خطبه تسبيح گويان
زهي انعام و لطف کار سازي
که يک يک ذره را با اوست رازي
زهي اسم و زهي معني همه تو
همي گويم که اي تو اي همه تو
نبينم در جهان مقدار مويي
که آنرا نيست با روي تو رويي
اگر با تو نبودي روي مارا
فرو بردي سر يک موي مارا
اگر لطفت نپيوستي بياري
نبودي ذره را پايداري
همه باقي بتست و تو نهاني
درون جان و بيرون جهاني
همه جانها ز تو حيران بمانده
تو با ما در ميان جان بمانده
ز راهت حد وپايان کس نديدست
که تو در جاني و جان کس نديدست
جهان از تو پرو تو در جهان نه
همه در تو گم و تو در ميان نه
نهان و آشکارايي هميشه
نه در جا و نه بر جايي هميشه
خموشي تو از گويايي تست
نهاني تو از پيدائي تست
تويي معني و بيرون تو اسم است
تويي گنج و همه عالم طلسم است
زهي فر و حضور و نور آن ذات
که بر هر ذره مي تابد ز ذرات
ترا بر ذره ذره راه بينم
دو عالم ثم وجه الله بينم
دويي را نيست ره در حضرت تو
همه عالم از تو و قدرت تو
ز تو بي خود يکي تا صد بمانده
دو عالم از تو، تو از خود بمانده
وجود جمله ظل حضرت تست
همه آثار صنع و قدرت تست
جهان عقل و جان حيران بمانده
تو در پرده چنين پنهان بمانده
جهان پر نام تو وز تو نشان نه
بتو بيننده عقل و تو عيان نه
عيان عقل و پنهان خيالي
تعالي الله زهي نور تعالي
نبينم جز تو من يک چيز ديگر
چو تو هستي چه باشد نيز ديگر
نکو گوئي نکوگفتست در ذات
که التوحيد اسقاط الاضافات
در آن وحدت چرا پيوند جويم
تويي مطلوب و طالب چند گويم
چو من ديباي توحيد تو بافم
چنان خواهم که جانرا بر شکافم
در آيد صد هزاران قالب از خاک
چو اندر تو رسد برسد ز تو پاک
جهاني خلق بودند و برفتند
اگر زشت ارنکو در خاک خفتند
ز چندان خلق کس آگه نگشتند
که چون پيدا شدند و چون گذشتند
اگر چه جمله در پنداشت بودند
چنانک او جمله را مي داشت بودند
نه جان دارد خبر از جان که جان چيست
نه تن را آگهي از تن که تن کيست
نه گوش آگاه از بشنيدن خويش
نه ديده با خبر از ديدن خويش
ز فانت را ز گويايي خبر نه
تنت را از توانايي خبر نه
نه آگاهي ازين گشتن فلک را
نه جن و انس و شيطان و ملک را
فرو رفتند بسياري بدين کوي
بسي ديگر رسيدند از دگرسوي
نه آن کو مي رود زين راز آگاه
نه آن کامد خبر دارد ازين راه
چنان گم کرده اند اين سر بي راز
که سر مويي نيايد هيچ کس باز
دري مدروس شد نتوان گشادن
که انگشتي برو نتوان نهادن
ببايد داشت گردن زير فرمان
که جز صبر و خموشي نيست درمان
که دارد زهره در وادي تسليم
که بادي بگذراند بر لب از بيم
همه جز خامشي راهي نداريم
که يک تن زهره آهي نداريم
ز آدم قطره را برگزيدست
از آن يک قطره خلقي آفريدست
در آن قطره بسي کردند فکرت
فرو ماندند سر گردان فطرت
فروشد عقل ها در قطره آب
همه در قطره اي گشتند غرقاب
هزاران تشنه زين وادي برآيند
برين درگه به زانو اندر آيند
ز عجز خويش مي گويي تو اي پاک
تويي معروف و عارف ما عرفناک
دو عالم جمله در گفتار ماندند
همه در پرده پندار ماندند
همي گويند ما در جست وجوئيم
ز ديري گاه مرد راه اوئيم
عجائب بين که آمد قطره آب
که دريايي برد پر در خوشاب
عجب تر اين که آمد ذره خاک
که تا دستش دهد خورشيد افلاک
چو داري حوصله از پشه کم
چگونه مي در آشامي دو عالم
جگر در خون بسي گرديده تو
چنان نيست اين که انديشيده تو
برو سوداي بيهوده مپيماي
منه بيرون ز حد خويشتن پاي
گليم عجز در سرکش ز حيرت
چوباران بر رخ افشان اشک حسرت
که در خور نيست حق جز حق اي دوست
چه بر خيزد ازين مشتي رگ و پوست
خدا پاک و منزه تو ره خاک
چه نسبت دارد آخر خاک با پاک
اگر موري ز عالم با عدم شد
به عالم درچه افزود و چه کم شد
بسان حلقه سر مي زن برين در
که کم نايد برين در از چنين سر
کبود از بهر آن پوشيد گردون
که هم چون حلقه زان درماند بيرون
خدا را چون خدا يک دوست کس نيست
که در خورد خدا هم اوست کس نيست
اگر از تو کسي پرسد چه گوئي
که چيزي گم نکردي مي چه جوئي
نخستين يافت بايد چون بيابي
چو گم گردد سوي جستن شتابي
گزافست از چنين حسرت سرآمد
بسا جانا کزين حسرت برآمد
همه جان هاي صديقان پر از خون
که مي داند که سر کار او چون
ببين چندين هزاران سال کابليس
نبودش کار جز تسبيح و تقديس
همه طاعات او بر هم نهادند
ز استغناي خود برباد دادند
دلش خونابه جاي محنت آمد
تنش دستار خوان لعنت آمد
ز استغناي حق گر ياد داريم
سر وادي بي فرياد داريم
جگر خون مي شود زين ياد ما را
ز استغناي حق فرياد ما را
به استغنا اگر فرمان در آيد
همه اوميد معصومان سرآيد
چو فردا پيش آن ايوان عالي
فرو کوبند کوس لايزالي
که دارد در همه آفاق زهره
که عرضه دارد اين نقد نه بهره
خدا را کبرياي بي نيازيست
ترا جز نيستي هيچ اين چه بازيست
تو مي خواهي به تسبيح و نمازي
که خشنود آيد از تو بي نيازي
نمازت توشه راه درازست
ولي او از نمازت بي نيازست
جوامردا يقين مي دان به تحقيق
که گر تکليف کردت داد توفيق
اگر توفيق حق نبود مدد گر
نگردد هيچ کس هرگز مسخر
زهي رتبت که از مه تابه ماهي
بود پيشش چو از موي سياهي
زهي قدرت که از قدرت نمايي
ز يک سر موي صد صنعت نمايي
زهي عزت که چندان بي نيازيست
که چندين عقل و جان آنجا به بازيست
زهي حشمت که گر بر جان درآيد
بهر يک ذره صد طوفان برآيد
زهي سبقت که با آن اوليت
ندارد هيچ موجودي معيت
زهي وحدت که مويي در نگنجد
درآن وحدت جهان مويي نسنجد
زهي نسبت که در چل صبح ايام
بدست خويش بستي چينه بردام
زهي رحمت که گر يک ذره ابليس
ببايد گوي بربايد ز ادريس
زهي غيرت که گر بر عالم افتد
به يک ساعت دو عالم برهم افتد
زهي هيبت که گر يک ذره خورشيد
بيابد گم شود در سايه جاويد
زهي حجت که اندر هيچ رويي
بننشيند کسي را بر تو مويي
زهي حرمت که از تعظيم آن جاه
ندارد کس وراي تو درآن راه
زهي ملکت که واجب گشت لابد
که نه نقصان پذيرد نه تزايد
زهي قدرت که گر خواهد به يک دم
زمين چون موم گرداند فلک هم
زهي شربت که در خون مي زند نان
به اميد سقيکم ربکم جان
زهي آيت که بنمايي چو خواهي
ز يک يک ذره خورشيد الهي
زهي فرصت که در عالم فروزي
به آه بي دلي عالم بسوزي
زهي شفقت که بر ما جاوداني
تو دادي مادران را مهرباني
زهي مهلت که چون هنگام آيد
به مويي عالمي در دام آيد
زهي وقتي که در وقت اسيري
جهاني را به سر مويي بگيري
زهي نعمت که چندان شد ملازم
که شکرش هم تو داني گفت دايم
زهي شدت که در حجت گرفتن
نه برگ خامشي نه روي گفتن
زهي رخصت که گر راهي نبودي
کسي را زهره آهي نبودي
زهي فرقت که بسياري دويدند
نديدندت وليکن نايديدند
زهي راحت که قدوسان اعلي
همي نازند دايم زان تجلي
زهي لذت که پاکان مطهر
کنند از وي مشام جان معطر
همه بيچاره ايم ومانده برجاي
برين بيچارگي ما ببخشاي
چو در گهواره گور اوفتاديم
چو طفلان مادران عالم بزاديم
شده آن گور چون گهواره تنگ
کفن بردوش ما پيچيده چون سنگ
درون آيند دو زنگي پر از زور
بجنبانند ما گهواره گور
چو طفلان مادران سختي و تنگي
بلرزيم از نهيب و سهم زنگي
نه ما را مادري نه مهرباني
بگردانيده روي از ما جهاني
ز ماببريده هم بيگانه هم خويش
چو طفلان ما و راهي سخت درپيش
چو طفلان جهان ناديده باشيم
زهي سختا که ما ترسيده باشيم
چو ما يک ساعتي باشيم در خاک
از آن زنگي نگه مان دار اي پاک
به ما گويند من ربک وما دين
خدايا از تو مي خواهيم تلقين
چو خود ما را بپروردي باعزاز
مده ما را بدست زنگيان باز
اگر ما را نياموزي تو گفتار
درازا منزلا و مشکلاکار
بماند تا ابد اين درد با ما
ندانم تاچه خواهد کرد باما
خداوندا همه سر گشتگانيم
مصيبت ديده و آغشتگانيم
ز سر تا پا همه پيچيم بر پيچ
چه سر چه پا همه هيچيم بر هيچ
نداري دل که در دلداري ما
دمي دل سوزدت برزاري ما
دلت چون نيست چون سوزد ز زاري
چه مي گويم همه دلها تو داري
خداوندا منم بيچاره مانده
درين فکرت دلي صدپاره مانده
تنم را گرچه نيست از تو نشاني
ولي غايب نه اي از جان زماني
تويي در ضمن سر عقل و جانم
چنين گوهر فشان زان شد زبانم
تويي في الجمله مستغني ز عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم