مناجات شيخ بايزيد، رحمة الله عليه:

«بار خدايا تا کي ميان من و تو مني و تويي بود؟ مني از ميان بردار تا مني من به تو باشد تا من هيچ نباشم ». و گفت: «الهي! تا با توام، بيشتر از همه ام و تا با خودم، کمتر از همه ام ».
و گفت: «الهي! مرا فقر وفاقه به تو رسانيد و لطف تو آن (را)زايل نگردانيد». وگفت: «خدايا! مرا زاهدي نمي بايد و قرايي نمي يابد و عالمي نمي بايد. اگرم از اهل چيزي خواهي گردانيد، اهل شمه يي از اسرار خود گردان و به درجه دوستان خود برسان ».
گفت: «ناز بر تو کنم و از تو به تو رسم. الهي! چه نيکوست الهام تو بر خطرات دلها و چه شيرين است روش افهام تو در راه غيبها و چه عظيم است حالتي که خلق کشف نتوانند کرد و زبان وصف آن نداند و اين قصه به سر نيايد».
وگفت: «عجب نيست از آن که من تو را دوست دارم و من بنده عاجز و ضعيف و محتاج. عجب آن که تو مرا دوست داري و تو خداوند و پادشاهي و مستغني ». وگفت: «الهي! اکنون که مي ترسم و به تو چنين شادم، چگونه شادمان نباشم اگر ايمن گردم ».
نقل است که بايزيد هفتاد بار به حضرت عزت قرب يافت. هر گاه که باز آمدي زنار بربستي و باز ببريدي. چون عمرش به آخر آمد، در محراب شد و زناري در بست و پوستين واشگونه درپوشيد و کلاه واشگونه بر سر نهاد و گفت: «الهي! رياضت همه عمر نمي فروشم و نماز همه شب عرض نمي کنم.
و روزه همه عمر نمي گويم و ختم هاي قرآن نمي شمارم، اوقات مناجات و قربت باز نمي گويم و تو مي داني که به هيچ باز نمي نگرم و اين که به زبان شرح مي دهم نه از تفاخر و اعتماد است بر آن، بل که شرح مي دهم که از هرچه کرده ام، ننگ مي دارم.
واين خلعتم تو داده اي که خود را چنين مي بينم. و اين همه )هيچ است، همان انگار که: نيست.تر کماني ام هفتاد سال موي در گبري سپيد کرده، از بيابان اکنون مي آيم و تنگري تنگري مي گويم. الله الله گفتن اکنون مي آموزم.
زنار اکنون مي برم. قدم در دايره اسلام اکنون مي نهم. زبان در شهادت اکنون مي گردانم. کار تو به علت نيست، قبول تو به طاعت نه، و رد تو به معصيت نه. من هر چه کردم. هبا انگاشتم.
تو نيز هر چه ديدي از من که پسند حضرت تو نبود، خط عفو در وي کش و گرد معصيت از من فرو شوي که من گرد پندار طاعت فرو شستم ».
نقل است که شيخ در ابتدا «الله الله » بسيار مي گفت. در حال نزع هم آن «الله » مي گفت. پس گفت: «يارب تو را هرگز ياد نکردم مگر به غفلت و اکنون که جان مي رود، از طاعت تو غافلم. ندانم تا حضور کي خواهد بود. پس در ذکر و حضور جان بداد.
آن شب که او را وفات رسيد، بوموسي غايب بود. گفت: «به خواب ديدم که عرش را بر فرق سر نهاده بودم و مي بردم و تعجب کردم.
بامداد روانه شدم تا با شيخ بگويم. شيخ وفات کرده بود و خلق بي قياس از اطراف آمده بودند. چون جنازه او برداشتند من جهد کردم تا گوشه جنازه به من دهند. البته نمي رسيد.
بي صبر شدم. در زير جنازه رفتم و بر سر گرفتم و مي رفتم و مرا آن خواب فراموش شده بود. شيخ را ديدم که گفت: «يا باموسي اينک تعبير خواب دوشين: آن عرش که بر سر گرفته بودي جنازه بايزيد است ».
نقل است که مريدي شيخ را به خواب ديد. گفت: «از منکر و نکير چون رستي؟» گفت: «چون آن عزيزان سؤال کردند، گفتم: شما را از اين سؤال مقصودي برنيايد. به جهت آن که اگر گويم: خداي من اوست، اين سخن از من هيچ نبود.
لکن باز گرديد و از او پرسيد: من او را کيم؟ آنچه او گويد، آن بود. اگر من صد بار گويم که خداوندم اوست، تا او مرا بنده خود نداند فايده نبود».
بزرگي او را به خواب ديد. گفت: «خداي - عز وجل - با تو چه کرد؟» گفت: «از من پرسيد که: اي بايزيد! چه آوردي؟ گفتم: خداوندا! چيزي نياوردم که حضرت عزت تو را بشايد. و با اين همه شرک نيز نياوردم.
حق - تعالي - فرمود: ولا ليلة اللبن؟»- آن شب شير شرک نبود؟ - گفت: «شبي شير خورده بودم. شکمم به درد آمد. بر زبانم رفت که: شير خوردم و شکمم به درد آمد. حق - تعالي - بدين قدر با من عتاب فرمود». يعني: جز از من کسي دگر در کارست؟
نقل است که چون شيخ را دفن کردند، مادر علي - که زن احمد خضرويه بود - به زيارت شيخ آمد. چون از زيارت فارغ شد، گفت: مي دانيد که شيخ بايزيد که بود؟ گفتند: «تو به داني ».
گفت: «شبي در طواف خانه کعبه بودم. ساعتي بنشستم و در خواب شدم. چنان ديدم که مرا به آسمان بردند و تا زير عرش بديدم. و آنجا که زير عرش بود، بياباني ديدم که درازا و پهناي آن پيدا نبود و همه بيابان گل و رياحين بود - بر هر برگ گلي نوشته که: ابويزيد ولي الله ».
نقل است که بزرگي گفت: «شيخ را به خواب ديدم. گفتم: مرا وصيتي کن. گفت: مردمان در دريايي بي نهايت اند. دوري از ايشان کشتي است. جهد کن تا در اين کشتي نشيني و تن مسکين را از دريا برهاني ».
نقل است که شيخ را به خواب ديدند. گفتند: «تصوف چيست؟». گفتد: «در آسايش بر خود بستن و در پس زانوي محنت نشستن ».
و چون شيخ ابوسعيد بن ابي الخير - رحمة الله عليه - به زيارت شيخ آمد، ساعتي بايستاد و چون باز مي گشت، مي گفت: «اين جايي است که هر که چيزي گم کرده باشد در عالم، اينجا باز يابد». رحمة الله عليه رحمة واسعة، وسلم تسليما.