حکايت شيخ سمعان - قسمت اول

شيخ سمعان پيرعهد خويش بود
در کمال از هرچ گويم بيش بود
شيخ بود او در حرم پنجاه سال
با مريد چارصد صاحب کمال
هر مريدي کان او بود اي عجب
مي نياسود از رياضت روز و شب
هم عمل هم علم با هم يار داشت
هم عيان کشف هم اسرار داشت
قرب پنجه حج بجاي آورده بود
عمره عمري بود تا مي کرده بود
خود صلوة وصوم بي حد داشت او
هيچ سنت را فرو نگذاشت او
پيشواياني که در عشق آمدند
پيش او از خويش بي خويش آمدند
موي مي بشکافت مرد معنوي
در کرامات و مقامات قوي
هرک بيماري و سستي يافتي
از دم او تن درستي يافتي
خلق را في الجمله در شادي و غم
مقتدايي بود در عالم علم
گرچه خود را قدوه اصحاب ديد
چند شب بر هم چنان در خواب ديد
کز حرم در رومش افتادي مقام
سجده مي کردي بتي را بر دوام
چون بديد اين خواب بيدار جهان
گفت دردا و دريغا اين زمان
يوسف توفيق در چاه اوفتاد
عقبه دشوار در راه اوفتاد
من ندانم تا ازين غم جان برم
ترک جان گفتم اگر ايمان برم
نيست يک تن بر همه روي زمين
کو ندارد عقبه اي در ره چنين
گر کند آن عقبه قطع اين جايگاه
راه روشن گرددش تا پيشگاه
ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وي دارز
آخر از ناگاه پير اوستاد
با مريدان گفت کارم اوفتاد
مي ببايد رفت سوي روم زود
تا شود تدبير اين معلوم زود
چار صد مرد مريد معتبر
پس روي کردند با او در سفر
مي شدند از کعبه تا اقصاي روم
طوف مي کردند سر تا پاي روم
از قضا را بود عالي منظري
بر سر منظر نشسته دختري
دختري ترسا و روحاني صفت
در ره روح الله اش صد معرفت
بر سپهر حسن در برج جمال
آفتابي بود اما بي زوال
آفتاب از رشک عکس روي او
زردتر از عاشقان در کوي او
هرک دل در زلف آن دلدار بست
از خيال زلف او زنار بست
هرک جان بر لعل آن دلبر نهاد
پاي در ره نانهاده سرنهاد
چون صبا از زلف او مشکين شدي
روم از آن مشکين صفت پر چين شدي
هر دو چشمش فتنه عشاق بود
هر دو ابرويش به خوبي طاق بود
چون نظر بر روي عشاق او فکند
جان به دست غمزه با طاق او فکند
ابرويش بر ماه طاقي بسته بود
مردمي بر طاق او بنشسته بود
مردم چشمش چو کردي مردمي
صيد کردي جان صد صد آدمي
روي او در زير زلف تاب دار
بود آتش پاره بس آب دار
لعل سيرابش جهاني تشنه داشت
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
گفت را چون بر دهانش ره نبود
از دهانش هر که گفت آگه نبود
همچو چشم سوزني شکل دهانش
بسته زناري چو زلفش بر ميانش
چاه سيمين در زنخدان داشت او
همچو عيسي در سخن آن داشت او
صد هزاران دل چو يوسف غرق خون
اوفتاده در چه او سرنگون
گوهري خورشيدفش در موي داشت
برقعي شعر سيه بر روي داشت
دختر ترسا چو برقع بر گرفت
بند بند شيخ آتش درگرفت
چون نمود از زير برقع روي خويش
بست صد زنارش از يک موي خويش
گرچه شيخ آنجا نظر در پيش کرد
عشق آن بت روي کارخويش کرد
شد به کل از دست و در پاي اوفتاد
جاي آتش بود و برجاي اوفتاد
هرچ بودش سر به سر نابود شد
ز آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او
کفر ريخت از زلف بر ايمان او
شيخ ايمان داد و ترسايي خريد
عافيت بفروخت رسوايي خريد
عشق برجان و دل او چير گشت
تا ز دل نوميد وز جان سير گشت
گفت چون دين رفت چه جاي دلست
عشق ترسازاده کاري مشکل است
چون مريدانش چنين ديدند زار
جمله دانستند کافتادست کار
سر به سر در کار او حيران شدند
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
پند دادندش بسي سودي نبود
بودني چون بود به بودي نبود
هرک پندش داد فرمان مي نبرد
زانک دردش هيچ درمان مي نبرد
عاشق آشفته فرمان کي برد
درد درمان سوز درمان کي برد
بود تا شب همچنان روز دراز
چشم بر منظر، دهانش مانده باز
چون شب تاريک در شعر سياه
شد نهان چون کفر در زير گناه
هر چراغي کان شب اختر درگرفت
از دل آن پير غم خور درگرفت
عشق او آن شب يکي صد بيش شد
لاجرم يک بارگي بي خويش شد
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت
يک دمش نه خواب بود و نه قرار
مي طپيد از عشق و مي ناليد زار
گفت يا رب امشبم را روز نيست
يا مگر شمع فلک را سوز نيست
در رياضت بوده ام شبها بسي
خود نشان ندهد چنين شبهاکسي
همچو شمع از سوختن خوابم نماند
بر جگر جز خون دل آبم نماند
همچو شمع از تفت و سوزم مي کشند
شب همي سوزند و روزم مي کشند
جمله شب در خون دل چون مانده ام
پاي تا سر غرقه در خون مانده ام
هر دم از شب صد شبيخون بگذرد
مي ندانم روز خود چون بگذرد
هرکه رايک شب چنين روزي بود
روز و شب کارش جگر سوزي بود
روز و شب بسيار در تب بوده ام
من به روز خويش امشب بوده ام
کار من روزي که مي پرداختند
از براي اين شبم مي ساختند
يا رب امشب را نخواهد بود روز
شمع گردون را نخواهد بود سوز
يا رب اين چندين علامت امشبست
يا مگر روز قيامت امشبست
يا از آهم شمع گردون مرده شد
يا ز شرم دلبرم در پرده شد
شب دراز است و سيه چون موي او
ورنه صد ره مردمي بي روي او
مي بسوزم امشب از سوداي عشق
مي ندارم طاقت غوغاي عشق
عمر کو تا وصف غم خواري کنم
يا به کام خويشتن زاري کنم
صبر کو تا پاي در دامن کشم
يا چو مردان رطل مردافکن کشم
بخت کو تا عزم بيداري کند
يا مرا در عشق او ياري کند
عقل کو تا علم در پيش آورم
يا به حيلت عقل در بيش آورم
دست کو تا خاک ره بر سر کنم
يا ز زير خاک و خون سر برکنم
پاي کو تا بازجويم کوي يار
چشم کو تا بازبينم روي يار
يار کو تا دل دهد در يک غمم
دست کو تا دست گيرد يک دمم
زور کو تا ناله و زاري کنم
هوش کو تا ساز هشياري کنم
رفت عقل و رفت صبر و رفت يار
اين چه عشق است اين چه درد است اين چه کار
جمله ياران به دلداري او
جمع گشتند آن شب از زاري او
همنشيني گفتش اي شيخ کبار
خيز اين وسواس را غسلي برآر
شيخ گفتش امشب از خون جگر
کرده ام صد بار غسل اي بي خبر
آن دگر يک گفت تسبيحت کجاست
کي شود کار تو بي تسبيح راست
گفت تسبيحم بيفکندم ز دست
تا توانم بر ميان زنار بست
آن دگر يک گفت اي پيرکهن
گر خطايي رفت بر تو توبه کن
گفت کردم توبه از ناموس و حال
تايبم از شيخي و حال و محال
آن دگر يک گفت اي داناي راز
خيز خود را جمع کن اندر نماز
گفت کو محراب روي آن نگار
تا نباشد جز نمازم هيچ کار
آن دگر يک گفت تا کي زين سخن
خيز در خلوت خدا را سجده کن
گفت اگر بت روي من اينجاستي
سجده پيش روي او زيباستي
آن دگر گفتش پشيمانيت نيست
يک نفس درد مسلمانيت نيست
گفت کس نبود پشيمان بيش ازين
تا چرا عاشق نبودم پيش ازين
آن دگر گفتش که ديوت راه زد
تير خذلان بر دلت ناگاه زد
گفت گر ديوي که راهم مي زند
گو بزن چون چست و زيبا مي زند
آن دگر گفتش که هرک آگاه شد
گويد اين پير اين چنين گمراه شد
گفت من بس فارغم از نام وننگ
شيشه سالوس بشکستم به سنگ
آن دگر گفتش که ياران قديم
از تو رنجورند و مانده دل دو نيم
گفت چون ترسا بچه خوش دل بود
دل ز رنج اين و آن غافل بود
آن دگر گفتش که با ياران بساز
تا شويم امشب بسوي کعبه باز
گفت اگر کعبه نباشد دير هست
هوشيار کعبه ام در دير مست
آن دگر گفت اين زمان کن عزم راه
در حرم بنشين و عذر من بخواه
گفت سر بر آستان آن نگار
عذر خواهم خواست، دست از من بدار
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است
مرد دوزخ نيست هرکو آگهست
گفت اگر دوزخ شود هم راه من
هفت دوزخ سوزد از يک آه من
آن دگر گفتش که اميد بهشت
باز گرد و توبه کن زين کار زشت
گفت چون يار بهشتي روي هست
گر بهشتي بايدم اين کوي هست
آن دگر گفتش که از حق شرم دار
حق تعالي را به حق آزرم دار
گفت اين آتش چو حق درمن فکند
من به خود نتوانم از گردن فکند
آن دگر گفتش برو ساکن بباش
باز ايمان آور و مؤمن بباش
گفت جز کفر از من حيران مخواه
هرک کافر شد ازو ايمان مخواه
چون سخن در وي نيامد کارگر
تن زدند آخر بدان تيمار در
موج زن شد پرده دلشان ز خون
تا چه آيد خود ازين پرده برون
ترک روز، آخر چو با زرين سپر
هندو شب را به تيغ افکند سر
روز ديگر کين جهان پر غرور
شد چو بحر از چشمه خور غرق نور
شيخ خلوت ساز کوي يار شد
با سگان کوي او در کار شد
معتکف بنشست بر خاک رهش
همچو مويي شد ز روي چون مهش
قرب ماهي روز و شب در کوي او
صبر کرد از آفتاب روي او
عاقبت بيمار شد بي دلستان
هيچ برنگرفت سر زان آستان
بود خاک کوي آن بت بسترش
بود بالين آستان آن درش
چون نبود از کوي او بگذشتنش
دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
خويشتن را اعجمي ساخت آن نگار
گفت اي شيخ از چه گشتي بي قرار
کي کنند، اي از شراب شرک مست
زاهدان در کوي ترسايان نشست
گر به زلفم شيخ اقرار آورد
هر دمش ديوانگي بارآورد
شيخ گفتش چون زبونم ديده اي
لاجرم دزديده دل دزديده اي
يا دلم ده باز يا با من بساز
در نياز من نگر، چندين مناز
از سر ناز و تکبر درگذر
عاشق و پيرو غريبم درنگر
عشق من چون سرسري نيست اي نگار
يا سرم از تن ببر يا سر درآر
جان فشانم برتو گر فرمان دهي
گر تو خواهي بازم از لب جان دهي
اي لب و زلفت زيان و سود من
روي و کويت مقصد و به بود من
گه ز تاب زلف در تابم مکن
گه ز چشم مست در خوابم مکن
دل چو آتش، ديده چون ابر از توم
بي کس و بي يار و بي صبر از توم
بي تو بر جانم جهان بفروختم
کيسه بين کز عشق تو بردوختم
همچو باران ابر مي بارم ز چشم
زانک بي تو چشم اين دارم ز چشم
دل ز دست ديده در ماتم بماند
ديده رويت ديد، دل در غم بماند
آنچ من از ديده ديدم کس نديد
وآنچ من از دل کشيدم کس نديد
از دلم جز خون دل حاصل نماند
خون دل تاکي خورم چون دل نماند
بيش ازين بر جان اين مسکين مزن
در فتوح او لگد چندين مزن
روزگار من بشد در انتظار
گر بود وصلي بيايد روزگار
هر شبي بر جان کمين سازي کنم
بر سر کوي تو جان بازي کنم
روي بر خاک درت، جان مي دهم
جان به نرخ خاک ارزان مي دهم
چند نالم بر درت ، در باز کن
يک دمم با خويشتن دمساز کن
آفتابي، از تو دوري چون کنم
سايه ام، بي تو صبوري چون کنم
گرچه همچون سايه ام از اضطراب
در جهم در روزنت چون آفتاب
هفت گردون را درآرم زير پر
گر فرو آري بدين سرگشته سر
مي روم با خاک جان سوخته
ز آتش جانم جهاني سوخته
پاي از عشق تو در گل مانده
دست از شوق تو بر دل مانده
مي برآيد ز آرزويت جان ز من
چند باشي بيش از اين پنهان ز من
دخترش گفت اي خرف از روزگار
ساز کافور و کفن کن، شرم دار
چون دمت سر دست دمسازي مکن
پير گشتي، قصد دل بازي مکن
اين زمان عزم کفن کردن ترا
بهترم آيد که عزم من ترا
کي تواني پادشاهي يافتن
چون به سيري نان نخواهي يافتن
شيخ گفتش گر بگويي صد هزار
من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقي را چه جوان چه پيرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثير کرد
گفت دختر گر تو هستي مردکار
چار کارت کرد بايد اختيار
سجده کن پيش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و ديده را ايمان بدوز
شيخ گفتا خمر کردم اختيار
با سه ديگر ندارم هيچ کار
بر جمالت خمر دانم خورد من
و آن سه ديگر ندانم کرد من
گفت دختر گر درين کاري تو چست
دست بايد پاکت از اسلام شست
هرک او هم رنگ يار خويش نيست
عشق او جز رنگ و بويي بيش نيست
شيخ گفتش هرچ گويي آن کنم
وانچ فرمايي به جان فرمان کنم
حلقه در گوش توم اي سيم تن
حلقه اي از زلف در حلقم فکن
گفت برخيز و بيا و خمر نوش
چون بنوشي خمر ، آيي در خروش
شيخ را بردند تا ديرمغان
آمدند آنجا مريدان در فغان
شيخ الحق مجلسي بس تازه ديد
ميزبان را حسن بي اندازه ديد
آتش عشق آب کار او ببرد
زلف ترسا روزگار او ببرد
ذره عقلش نماند و هوش هم
درکشيد آن جايگه خاموش دم
جام مي بستد ز دست يار خويش
نوش کرد و دل بريد از کار خويش
چون به يک جا شد شراب و عشق يار
عشق آن ماهش يکي شد صد هزار
چون حريفي آب دندان ديد شيخ
لعل او در حقه خندان ديد شيخ
آتشي از شوق در جانش فتاد
سيل خونين سوي مژگانش فتاد
باده اي ديگر بخواست و نوش کرد
حلقه اي از زلف او در گوش کرد
قرب صد تصنيف در دين يادداشت
حفظ قرآن را بسي استاد داشت
چون مي از ساغر به ناف او رسيد
دعوي او رفت و لاف او رسيد
هرچ يادش بود از يادش برفت
باده آمد عقل چون بادش برفت
خمر، هر معني که بودش از نخست
پاک از لوح ضمير او بشست
عشق آن دلبر بماندش صعبناک
هرچ ديگر بود کلي رفت پاک
شيخ چون شد مست، عشقش زور کرد
همچو دريا جان او پرشور کرد
آن صنم را ديد مي در دست و مست
شيخ شد يکبارگي آنجا ز دست
دل بداد و دست از مي خوردنش
خواست تا ناگه کند در گردنش
دخترش گفت اي تو مرد کار نه
مدعي در عشق، معني دار نه
گر قدم در عشق محکم دارييي
مذهب اين زلف پر خم دارييي
همچو زلفم نه قدم در کافري
زانک نبود عشق کار سرسري
عافيت با عشق نبود سازگار
عاشقي را کفر سازد ياددار
اقتدا گر تو به کفر من کني
با من اين دم دست در گردن کني
ور نخواهي کرد اينجا اقتدا
خيز رو، اينک عصااينک ردا
شيخ عاشق گشته بس افتاده بود
دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
آن زمان کاندر سرش مستي نبود
يک نفس او را سر هستي نبود
اين زمان چون شيخ عاشق گشت مست
اوفتاد از پاي و کلي شد ز دست
برنيامد با خود و رسوا شد او
مي نترسيد از کسي، ترسا شد او
بود مي بس کهنه دروي کارکرد
شيخ را سرگشته چون پرگار کرد
پير را مي کهنه و عشق جوان
دلبرش حاضر، صبوري کي توان
شد خراب آن پيرو شد از دست و مست
مست و عاشق چون بود رفته ز دست
گفت بي طاقت شدم اي ماه روي
از من بي دل چه مي خواهي بگوي
گر به هشياري نگشتم بت پرست
پيش بت مصحف بسوزم مست مست
دخترش گفت اين زمان مرد مني
خواب خوش بادت که در خورد مني
پيش ازين در عشق بودي خام خام
خوش بزي چون پخته گشتي والسلام
چون خبر نزديک ترسايان رسيد
کان چنان شيخي ره ايشان گزيد
شيخ را بردند سوي دير مست
بعد از آن گفتند تا زنار بست
شيخ چون در حلقه زنار شد
خرقه آتش در زد و در کار شد
دل ز دين خويشتن آزاد کرد
نه ز کعبه نه ز شيخي يادکرد
بعد چندين سال ايمان درست
اين چنين نوباوه رويش بازشست
گفت خذلان قصد اين درويش کرد
عشق ترسازاده کار خويش کرد
هرچ گويد بعد ازين فرمان کنم
زين بتر چه بود که کردم آن کنم
روز هشياري نبودم بت پرست
بت پرستيدم چو گشتم مست مست
بس کسا کز خمر ترک دين کند
بي شکي ام الخبايث اين کند
شيخ گفت اي دختر دلبر چه ماند
هرچ گفتي کرده شد، ديگر چه ماند
خمر خوردم، بت پرستيدم ز عشق
کس مبيناد آنچ من ديدم ز عشق
کس چو من از عاشقي شيدا شود
و آن چنان شيخي چنين رسوا شود
قرب پنجه سال را هم بود باز
موج مي زد در دلم درياي راز
ذره عشق از کمين درجست چست
برد ما را بر سر لوح نخست
عشق از اين بسيار کردست و کند
خرقه با زنار کردست و کند
تخته کعبه است ابجد خوان عشق
سرشناس غيب سرگردان عشق
اين همه خود رفت برگوي اندکي
تا تو کي خواهي شدن با من يکي
چون بناي وصل تو براصل بود
هرچ کردم بر اميد وصل بود
وصل خواهم و آشنايي يافتن
چند سوزم در جدايي يافتن
باز دختر گفت اي پير اسير
من گران کابينم و تو بس فقير
سيم و زر بايد مرا اي بي خبر
کي شود بي سيم و زر کارت به سر
چون نداري تو سر خود گير و رو
نفقه اي بستان ز من اي پير و رو
همچو خورشيد سبک رو فرد باش
صبرکن مردانه وار و مرد باش
شيخ گفت اي سرو قد سيم بر
عهد نيکو مي بري الحق به سر
کس ندارم جز تو اي زيبا نگار
دست ازين شيوه سخن آخر بدار
هر دم از نوع دگر اندازيم
در سراندازي و سر اندازيم
خون تو بي تو بخوردم هرچ بود
در سر و کار تو کردم هرچ بود
در ره عشق تو هر چم بود شد
کفر و اسلام و زيان و سود شد
چند داري بي قرارم ز انتظار
تو ندادي اين چنين با من قرار
جمله ياران من برگشته اند
دشمن جان من سرگشته اند
تو چنين و ايشان چنان، من چون کنم
نه مرا دل ماند و نه جان ، چون کنم
دوستر دارم من اي عالي سرشت
با تو در دوزخ که بي تو در بهشت
عاقبت چون شيخ آمد مرد او
دل بسوخت آن ماه را از درد او
گفت کابين را کنون اي ناتمام
خوک راني کن مرا سالي مدام
تا چو سالي بگذرد، هر دو بهم
عمر بگذاريم در شادي و غم
شيخ از فرمان جانان سرنتافت
کانک سرتافت او ز جانان سرنيافت
رفت پيرکعبه و شيخ کبار
خوک واني کرد سالي اختيار
در نهاد هر کسي صد خوک هست
خوک بايد سوخت يا زنار بست
تو چنان ظن مي بري اي هيچ کس
کين خطر آن پير را افتاد بس
در درون هر کسي هست اين خطر
سر برون آرد چو آيد در سفر
تو ز خوک خويش اگر آگه نه اي
سخت معذوري که مرد ره نه اي
گر قدم در ره نهي چون مرد کار
هم بت و هم خوک بيني صد هزار
خوک کش، بت سوز، اندر راه عشق
ورنه همچون شيخ شو رسواي عشق
هم نشينانش چنان درماندند
کز فرو ماندن به جان درماندند
چون بديدند آن گرفتاري او
بازگرديدند از ياري او
جمله از شومي او بگريختند
در غم او خاک بر سر ريختند
بود ياري در ميان جمع، چست
پيش شيخ آمد که اي در کار سست
مي رويم امروز سوي کعبه باز
چيست فرمان، باز بايد گفت راز
يا همه هم چون تو ترسايي کنيم
خويش را محراب رسوايي کنيم
اين چنين تنهات نپسنديم ما
همچو تو زنار بربنديم ما
يا چو نتوانيم ديدت هم چنين
زود بگريزيم بي تو زين زمين
معتکف در کعبه بنشينيم ما
دامن از هستيت در چينيم ما
شيخ گفتا جان من پر درد بود
هر کجا خواهيد بايد رفت زود
تا مرا جانست، ديرم جاي بس
دختر ترسام جان افزاي بس
مي ندانيد، ارچه بس آزاده ايد
زانک اينجا جمله کار افتاده ايد
گر شما را کار افتادي دمي
هم دمي بودي مرا در هر غمي
باز گرديد اي رفيقان عزيز
مي ندانم تا چه خواهد بود نيز
گر ز ما پرسند، برگوييد راست
کان ز پا افتاده سرگردان کجاست
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند
در دهان اژدهاي دهر ماند
هيچ کافر در جهان ندهد رضا
آنچ کرد آن پير اسلام از قضا
موي ترسايي نمودندش ز دور
شد ز عقل و دين و شيخي ناصبور
زلف او چون حلقه در حلقش فکند
در زفان جمله خلقش فکند
گر مرا در سرزنش گيرد کسي
گو درين ره اين چنين افتد بسي
در چنين ره کان نه بن دارد نه سر
کس مبادا ايمن از مکر و خطر
اين بگفت و روي از ياران بتافت
خوک واني را سوي خوکان شتافت
بس که ياران از غمش بگريستند
گه ز دردش مرده گه مي زيستند
عاقبت رفتند سوي کعبه باز
مانده جان در سوختن، تن درگداز
شيخشان در روم تنها مانده
داده دين در راه ترسا مانده
وانگه ايشان از حيا حيران شده
هر يکي در گوشه پنهان شده
شيخ را در کعبه ياري چست بود
در ارادت دست از کل شست بود
بود بس بيننده و بس راهبر
زو نبودي شيخ را آگاه تر
شيخ چون از کعبه شد سوي سفر
او نبود آنجايگه حاضرمگر
چون مريد شيخ بازآمد بجاي
بود از شيخش تهي خلوت سراي
باز پرسيد از مريدان حال شيخ
باز گفتندش همه احوال شيخ
کز قضا او را چه بار آمد ببر
وز قدر او را چه کار آمد به سر
موي ترسايي به يک مويش ببست
راه بر ايمان به صد سويش ببست
عشق مي بازد کنون با زلف و خال
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
دست کلي بازداشت از طاعت او
خوک واني ميکند اين ساعت او
اين زمان آن خواجه بسيار درد
بر ميان زنار دارد چار کرد
شيخ ما گرچه بسي در دين بتاخت
از کهن گبريش مي نتوان شناخت
چون مريد آن قصه بشنود، از شگفت
روي چون زر کرد و زاري درگرفت
با مريدان گفت اي تر دامنان
در وفاداري نه مرد و نه زنان
يار کار افتاده بايد صد هزار
يار نايد جز چنين روزي به کار
گر شما بوديد يار شيخ خويش
ياري او از چه نگرفتيد پيش
شرمتان باد، آخر اين ياري بود
حق گزاري و وفاداري بود
چون نهاد آن شيخ بر زنار دست
جمله را زنار مي بايست بست
از برش عمدا نمي بايست شد
جمله را ترسا همي بايست شد
اين نه ياري و موافق بودنست
کانچ کرديد از منافق بودنست
هرک يار خويش راياور شود
يار بايد بود اگر کافرشود
وقت ناکامي توان دانست يار
خود بود در کامراني صد هزار
شيخ چون افتاد در کام نهنگ
جمله زو بگريختيد از نام و ننگ
عشق را بنياد بر بد ناميست
هرک ازين سر سرکشد از خاميست
جمله گفتند آنچ گفتي بيش ازين
بارها گفتيم با او پيش ازين
عزم آن کرديم تا با او بهم
هم نفس باشيم در شادي و غم
زهد بفروشيم و رسوايي خريم
دين براندازيم و ترسايي خريم
ليک روي آن ديد شيخ کارساز
کز بر او يک به يک گرديم باز
چون نديد از ياري ما شيخ سود
بازگردانيد ما را شيخ زود
ما همه بر حکم او گشتيم باز
قصه برگفتيم و ننهفتيم راز
بعد از آن اصحاب را گفت آن مريد
گر شما را کار بودي بر مزيد
جز در حق نيستي جاي شما
در حضورستي سرا پاي شما
در تظلم داشتن در پيش حق
هر يکي بردي از آن ديگر سبق
تا چو حق ديدي شما را بي قرار
بازدادي شيخ را بي انتظار
گر ز شيخ خويش کرديد احتراز
از در حق از چه مي گرديد باز
چون شنيدند آن سخن از عجز خويش
برنياوردند يک تن سر ز پيش
مرد گفت اکنون ازين خجلت چه سود
کار چون افتاد برخيزيم زود
لازم درگاه حق باشيم ما
در تظلم خاک مي پاشيم ما
پيرهن پوشيم از کاغذ همه
در رسيم آخر به شيخ خود همه
جمله سوي روم رفتند از عرب
معتکف گشتند پنهان روز و شب
بر در حق هر يکي را صد هزار
گه شفاعت گاه زاري بود کار
هم چنان تا چل شبان روز تمام
سرنپيچدند هيچ از يک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
از تضرع کردن آن قوم پاک
در فلک افتاد جوشي صعب ناک
سبزپوشان در فراز و در فرود
جمله پوشيدند از آن ماتم کبود
آخرالامر آنک بود از پيش صف
آمدش تير دعااندر هدف
بعد چل شب آن مريد پاک باز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
صبح دم بادي درآمد مشک بار
شد جهان کشف بر دل آشکار
مصطفي را ديد مي آمد چو ماه
در برافکنده دو گيسوي سياه
سايه حق آفتاب روي او
صد جهان وقف يک سر موي او
مي خراميد و تبسم مي نمود
هرک مي ديدش درو گم مي نمود
آن مريد آن را چو ديد از جاي جست
کاي نبي الله دستم گير دست
رهنماي خلقي، از بهر خداي
شيخ ما گم راه شد راهش نماي
مصطفي گفت اي بهمت بس بلند
رو که شيخت را برون کردم ز بند
همت عاليت کار خويش کرد
دم نزد تا شيخ را در پيش کرد
در ميان شيخ و حق از ديرگاه
بود گردي و غباري بس سياه
آن غبار از راه او برداشتم
در ميان ظلمتش نگذاشتم
کردم از بهر شفاعت شب نمي
منتشر بر روزگار او همي
آن غبار اکنون ز ره برخاستست
توبه بنشسته گنه برخاستست
تو يقين مي دان که صد عالم گناه
از تف يک توبه برخيزد ز راه
بحراحسان چون درآيد موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
مرد از شادي آن مدهوش شد
نعره اي زد کآسمان پرجوش شد
جمله اصحاب را آگاه کرد
مژدگاني داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گريان و دوان
تا رسيد آنجا که شيخ خوک وان
شيخ را مي ديد چون آتش شده
در ميان بي قراري خوش شده
هم فکنده بود ناقوس مغان
هم گسسته بود زنار از ميان
هم کلاه گبرکي انداخته
هم ز ترسايي دلي پرداخته
شيخ چون اصحاب را از دور ديد
خويشتن را در ميان بي نور ديد
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز سر بر خاک کرد
گاه چون ابر اشک خونين برفشاند
گاه از جان جان شيرين برفشاند
گه ز آتش پرده گردون بسوخت
گه ز حسرت در تن او خون بسوخت
حکمت اسرار قرآن و خبر
شسته بودند از ضميرش سر به سر
جمله با ياد آمدش يکبارگي
بازرست از جهل و از بيچارگي
چون به حال خود فرونگريستي
در سجود افتادي و بگريستي
هم چو گل در خون چشم آغشته بود
وز خجالت در عرق گم گشته بود
چون بديدند آنچنان اصحابناش
مانده در اندوه و شادي مبتلاش
پيش او رفتند سرگردان همه
وز پي شکرانه جان افشان همه
شيخ را گفتند اي پي برده راز
ميغ شد از پيش خورشيد تو باز
کفر برخاست از ره و ايمان نشست
بت پرست روم شد يزدان پرست
موج زد ناگاه درياي قبول
شد شفاعت خواه کار تو رسول
اين زمان شکرانه عالم عالمست
شکر کن حق را چه جاي ماتمست
منت ايزد را که در درياي قار
کرده راهي همچو خورشيد آشکار
آنک داند کرد روشن را سياه
توبه داند داد با چندين گناه
آتش توبه چو برافروزد او
هرچ بايد جمله بر هم سوزد او
قصه کوته مي کنم، آن جايگاه
بودشان القصه حالي عزم راه
شيخ غسلي کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوي حجاز
ديد از آن پس دختر ترسا به خواب
کاوفتادي در کنارش آفتاب
آفتاب آنگاه بگشادي زبان
کز پي شيخت روان شو اين زمان
مذهب او گيرو خاک او بباش
اي پليدش کرده، پاک او بباش
او چو آمد در ره تو بي مجاز
در حقيقت تو ره او گير باز
از رهش بردي، به راه او درآي
چون به راه آمد تو هم راهي نماي
ره زنش بودي بسي همره بباش
چند ازين بي آگهي آگه بباش