حکايت باز

باز پيش جمع آمد سر فراز
کرد از سر معالي پرده باز
سينه مي کرد از سپه داري خويش
لاف مي زد از کله داري خويش
گفت من از شوق دست شهريار
چشم بربستم ز خلق روزگار
چشم از آن بگرفته ام زير کلاه
تا رسد پايم به دست پادشاه
در ادب خود را بسي پرورده ام
همچو مرتاضان رياضت کرده ام
تا اگر روزي بر شاهم برند
از رسوم خدمت آگاهم برند
من کجا سيمرغ را بينم به خواب
چون کنم بيهوده روي او شتاب
زقه اي از دست شاهم بس بود
در جهان اين پايگاهم بس بود
چون ندارم ره روي را پايگاه
سرفرازي ميکنم بر دست شاه
من اگر شايسته سلطان شوم
به که در وادي بي پايان شوم
روي آن دارم که من بر روي شاه
عمر بگذارم خوشي اين جايگاه
گاه شه را انتظاري مي کنم
گاه در شوقش شکاري مي کنم
هدهدش گفت اي به صورت مانده باز
از صفت دور و به صورت مانده باز
شاه را در ملک اگر همتا بود
پادشاهي کي برو زيبا بود
سلطنت را نيست چون سيمرغ کس
زانک بي همتا به شاهي اوست و بس
شاه نبو آنک در هر کشوري
سازد او از خود ز بي مغزي سري
شاه آن باشد که همتا نبودش
جز وفا و جز مدارا نبودش
شاه دنيا گر وفاداري کند
يک زمان ديگر گرفتاري کند
هرک باشد پيش او نزديک تر
کار او بي شک بود تاريک تر
دايما از شاه باشد بر حذر
جان او پيوسته باشد پر خطر
شاه دنيا في المثل چون آتش است
دور باش از وي که دوري زو خوش است
زان بود در پيش شاهان دور باش
کي شده نزديک شاهان دور باش