حکايت سليمان ونگين انگشتري او

هيچ گوهر رانبود آن سروري
کان سليمان داشت در انگشتري
زان نگينش بود چندان نام و بانگ
و آن نگين خود بود سنگي نيم دانگ
چون سليمان کرد آن گوهر نگين
زير حکمش شد همه روي زمين
چون سليمان ملک خود چندان بديد
جمله آفاق در فرمان بديد
گرچه شادروان چل فرسنگ داشت
هم بنا بر نيم دانگ سنگ داشت
گفت چون اين مملکت وين کار و بار
زين قدر سنگ است دايم پاي دار
من نمي خواهم که در دنيا و دين
بازماند کس به ملکي هم چنين
پادشاها من به چشم اعتبار
آفت اين ملک ديدم آشکار
هست آن در جنب عقبي مختصر
بعد ازين کس را مده هرگز دگر
من ندارم با سپاه و ملک کار
مي کنم زنبيل بافي اختيار
گرچه زان گوهر سليمان شاه شد
آن گهر بودش که بند راه شد
زان به پانصد سال بعد از انبيا
با بهشت عدن گردد آشنا
آن گهر چون با سليمان اين کند
کي چو تو سرگشته را تمکين کند
چون گهر سنگيست چندين کان مکن
جز براي روي جانان جان مکن
دل ز گوهر برکن اي گوهر طلب
جوهري را باش دايم در طلب