شماره ٢١

دلي پر گوهر اسرار دارم
وليکن بر زبان مسمار دارم
چو يک همدم نمي دارم در آفاق
سزد گرد روي در ديوار دارم
چو هيچ آزاده داننده دل نيست
چه سود ارجان پر از گفتار دارم
درين تنهايي و سرگشتگي من
نه يک همدم نه يک دلدار دارم
مرا گويند کو عزلت گرفته است
درين عزلت خدا را يار دارم
سر کس مي ندارم چون کنم من
مگر من طبع بوتيمار دارم
سرم ببريده باد از بن قلم وار
اگر يک دم سر دستار دارم
مرا گويند او کس را ندارد
اگر بينم کسي نهمار دارم
مرا از خلق ناهموار تا چند
همي هموار و ناهموار دارم
ندانم برد من تيمار يک کس
چگونه اين همه تيمار دارم
ز دنيايي مرا چيزي که نقد است
جهاني زحمت اغيار دارم
چو در عالم نمي بينم رفيقي
ميان خاره دل پر خار دارم
کجاست اندر جهان اسرارجويي
که تا با او شبي بيدار دارم
بر اميد هم آوازي شب و روز
طريق گنبد دوار دارم
چه جويم همدمي چون مي نيابم
که هم دم دم به دم اسرار دارم
به حمدالله رغما للمرائي
تني پاک و دلي هشيار دارم
درون دل مرا گلزار عشق است
که دايم سر درين گلزار دارم
برون نايم ازين گلزار هرگز
چو خود را در درون غمخوار دارم
همه دنيا چو مردار است حقا
نيم سگ چون سر مردار دارم
فريدم فرد بنشستم که در دل
ز فرديت بسي انوار دارم
درخت موسي از دورم نمودند
سزد گر آه موسي وار دارم
اگر موسي نيم موسيچه هستم
درون سينه موسيقار دارم
چو موسيقار مي نالم به زاري
که کاري مشکل و دشوار دارم
ز کار خويشتن تا چند گويم
که باشم من کجا مقدار دارم
ز هر چيزي که گفتم توبه کردم
زبان اکنون بر استغفار دارم
ميان خلق از آن معني عزيزم
که نفس خويشتن را خوار دارم
خطا گفتم غلط کردم که در راه
به ناداني خويش اقرار دارم
مگردانيد سر از من به خواري
که سرگرداني بسيار دارم
مرا سوداي دلبندي چنان کرد
که عمري رفت و عمري کار دارم
چو از هستي او با خويش افتم
ز ننگ هستي خود عار دارم
دلي در راه او در کفر و اسلام
ميان کعبه و خمار دارم
بوينيدم بسوزيدم در آتش
که زير خرقه در زنار دارم
ندارم ذره اي مقصود حاصل
ولي انديشه صد خروار دارم
فغان از هستي عطار امروز
من اين غم جمله از عطار دارم
خداوندا تو مي داني که دير است
که از ايوان تو ادرار دارم
به فضل ادرار خود را تازه گردان
که هم بي برگم و هم بار دارم
گر استعداد ادرار توام نيست
به دست توست چون انکار دارم