شماره ٦

ندارد درد من درمان دريغا
بماندم بي سر و سامان دريغا
درين حيرت فلک ها نيز دير است
که مي گردند سرگردان دريغا
درين دشواري ره جان من شد
که راهي نيست بس آسان دريغا
فرو ماندم درين راه خطرناک
چنين واله چنين حيران دريغا
رهي بس دور مي بينم من اين راه
نه سر پيدا و نه پايان دريغا
ز رنج تشنگي مردم به زاري
جهان پر چشمه حيوان دريغا
چو نه جانان بخواهد ماند نه جان
ز جان دردا و از جانان دريغا
اگر سنگي نه اي بنيوش آخر
ز يک يک سنگ گورستان دريغا
عزيزان جهان را بين به يک راه
همه با خاک ره يکسان دريغا
ببين تا بر سر خاک عزيزان
چگونه ابر شد گريان دريغا
مگر جان هاي ايشان ابر بوده است
که مي بارند چون باران دريغا
بيا تا در وفاي دوستداران
فرو باريم صد طوفان دريغا
همه ياران به زير خاک رفتند
تو خواهي رفت چون ايشان دريغا
رخي کامد ز پيدايي چو خورشيد
کنون در خاک شد پنهان دريغا
از آن لب هاي چون عناب دردا
وزان خط هاي چون ريحان دريغا
به يک تيغ اجل درج دهان را
نه پسته ماند و نه مرجان دريغا
بتان ماه روي خوش سخن را
کجا شد آن لب و دندان دريغا
زنخدان ها چو بر خواهند بستن
زنخدان را ز نخ مي دان دريغا
بسا شخصا که از تب ريخت در خاک
شد از تبريز با کرمان دريغا
بسا ايوان که بر کيوانش بردند
کجا شد آنهمه ايوان دريغا
بسا قصرا که چون فردوس کردند
کنون شد کلبه احزان دريغا
درين غم خانه هر يوسف که ديدي
لحد بر جمله شد زندان دريغا
چو يکسان است آنجا ترک و تاجيک
هم از ايران هم از توران دريغا
تو خواه از روم باش و خواه از چين
نه قيصر ماند و نه خاقان دريغا
ز افريدون و از جمشيد دردا
ز کيخسرو ز نوشروان دريغا
هزاران گونه دستان داشت بلبل
نبودش سود يک دستان دريغا
پس از وصلي که همچون باد بگذشت
درآمد اين غم هجران دريغا
ز مال و ملک اين عالم تمام است
تو را يک لقمه چون لقمان دريغا
براي نان چه ريزي آب رويت
که آتش بهتر از اين نان دريغا
تو را تا جان بود نان کم نيايد
چه بايد کند چندين جان دريغا
خداوندا همه عمر عزيزم
به جهل آورده ام به زيان دريغا
اگرچه بس سپيدم مي شود موي
سيه مي گرددم ديوان دريغا
چو دوران جواني رفت چون باد
بسي گفتم درين دوران دريغا
نشد معلوم من جز آخر عمر
که کردم عمر خود تاوان دريغا
مرا گر عمر بايستي خريدن
تلف کي کردمي زين سان دريغا
بسي عطار را درد و دريغ است
که او را هست جاي آن دريغا
خدايا چون گناهم کرد ناقص
نهادم روي در نقصان دريغا
اگر کرد اين گدا بر جهل کاري
از آن غم کرد صدچندان دريغا
تو عفوش کن که گر عفوت نباشد
فرو ماند به صد خذلان دريغا