شماره ١٦١: هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
تا بو که چو روز آيد بر وي گذرت افتد
کار دو جهان من جاويد نکو گردد
گر بر من سرگردان يک دم نظرت افتد
از دست چو من عاشق داني که چه برخيزد
کايد به سر کويت در خاک درت افتد
گر عاشق روي خود سرگشته همي خواهي
حقا که اگر از من سرگشته ترت افتد
اين است گناه من کت دوست همي دارم
خطي به گناه من درکش اگرت افتد
دانم که بدت افتد زيرا که دلم بردي
ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد
گر تو همه سيمرغي از آه دلم مي ترس
کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد
خون جگرم خوردي وز خويش نپرسيدي
آخر چکني جانا گر بر جگرت افتد
پا بر سر درويشان از کبر منه يارا
در طشت فنا روزي بي تيغ سرت افتد
بيچاره من مسکين در دست تو چون مومم
بيچاره تو گر روزي مردي به سرت افتد
هش دار که اين ساعت طوطي خط سبزت
مي آيد و مي جوشد تا بر شکرت افتد
گفتي شکري بخشم عطار سبک دل را
اين بر تو گران آيد رايي دگرت افتد