در مدح نواب خواجه ابوالحسن تربتي پدر ظفرخان

اقبالمند آن که به تأييد کردگار
در زير پا نظر کند از اوج اعتبار
تعمير آب و گل نکند چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کشد حصار
آب را به حرف خواهش اگر آشنا کند
غير از رضاي خلق نخواهد ز کردگار
شهباز دلرباي سخاوت به روي دست
در پهن دشت سينه مردم کند شکار
کارش بود ضعيف نوازي چو کهربا
بر خرمن کسي نشود ابر شعله بار
سعيش هميشه صرف شود در رضاي خلق
جز کار حق شتاب نورزد به هيچ کار
بال هماي معدلتش سايه افکند
نگذارد آفتاب کند رنگ گل افگار
در بزم چون نسيم سبکروح سر کند
در رزم همچو کوه بود پايش استوار
نگذارد اقويا به ضعيفان ستم کنند
بندد زبان شعله گستاخ را به خار
چون نخل پرشکوفه خورد سنگ اگر به فرق
با جبهه گشاده چو گل زر کند نثار
هر روز از غريب نوازي روان کند
چندين غريب کامروا را به هر ديار
کشتي شکسته اي اگر افتد به بخت او
چندين سفينه گوهر رحمت کند نثار
چون گل دهد به خنده رنگين جواب، اگر
بر دل چو غنچه نيش خورد از زبان خار
قفل گرفتگي نبود بر جبين او
چون صبح خنده روي برآيد به روز بار
از باده غرور نگردد سياه مست
تا شيشه نشکند به سرش خشکي مار
صد لعل آتشين اگر افتد به دست او
در يک نفس به باد دهد چون زر شرار
غافل ز ياد حق نشود از هجوم خلق
باشد ميان بحر و زند سير بر کنار
سرچشمه خضر بود از خلق ترزبان
سد سکندري بود از عهد استوار
دنيا نيايدش به نظر باشکوه دين
سجاده مسندش بود و سبحه دستيار
يکسان به خاص و عام بتابد چو آفتاب
بر خاره سنگ لاله فشاند چو نوبهار
صائب بگو صريح که اين گل ز باغ کيست
پيچيده چند حرف توان گفت غنچه وار؟
در گلشني که اين همه گل جوش کرده است
مصداق اين صفات که باشد به روزگار؟
نواب خواجه بوالحسن آن بحر بي کنار
آن رحمت مجسم و آن معني وقار
با نيک و بد چو آينه صاف است باطنش
ننشسته است بر دل موري ازو غبار
در طبعش انقلاب نباشد به هيچ باب
چون آب گوهرست ستاده به يک قرار
باشد نظام ملک به راي متين او
بي او نظام پا ننهد در ميان کار
در چشم همتش نبود قدر سيم را
آيد به چشم شعله کجا خرده شرار؟
حيران طاق ابروي محراب طاعت است
روي توجهش نبود سوي هيچ کار
يک نقطه دروغ نرانده است بر ورق
در دودمان خامه او نيست خال عار
بي باد پا نماند کس از باد دستيش
شد تا گل پياده به طرف چمن سوار
دلهاي مضطرب شده را اوست چاره جوي
سيماب را به دست نوازش دهد قرار
روي دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده اين ديار
قدر سخن شناس خديو از روي لطف
گوشي به داستان من دلشکسته دار
شش سال بيش رفت که از اصفهان به هند
افتاده است توسن عزم مرا گذار
در سايه حمايت سرو رياض تو
آسوده بوده ام ز ستم هاي روزگار
محسود روزگار، ظفرخان که همچو او
دريادلي نشان ندهد چشم روزگار
گويا دعاي خير پدر در پي تو بود
کايزد ترا چنين پسري داد کامگار
هفتاد ساله والد پيري است بنده را
کز تربيت بود به منش حق بي شمار
آورده است جذبه گستاخ شوق من
از اصفهان به اگره ولاهورش اشکبار
زان پيشتر کز اگره به معموره دکن
آيد عنان گسسته تر از سيل نوبهار
اين راه دور را ز سر شوق طي کند
با قامت خميده و با پيکر نزار
دارم اميد رخصتي از آستان تو
اي آستانت کعبه اميد روزگار
مقصود چون ز آمدنش بردن من است
لب را به حرف رخصت من کن گهر نثار
با جبهه اي گشاده تر از آفتاب صبح
دست دعا به بدرقه راه من برآر