در مدح نواب ظفرخان

اگر چه از نفس گرم برق سوزانم
صدف چو واکند آغوش، ابر نيسانم
اگر به مار رسم سنگ مغز پردازم
وگر به مور رسم خاتم سليمانم
ز طبع من چمن و انجمن بود روشن
چو گل به گلشن و چون شمع در شبستانم
چرا سخن به سر زلف کلک من نکند؟
بهار مي چکد از خط همچو ريحانم
ملاحت از سخن من برد لب يوسف
نمک به شور قيامت دهد نمکدانم
به طوطي آينه از شرم روي ننمايد
چو رو به صفحه کند کلک شکرافشانم
ز جوي شير بناگوش آبخورد من است
دم مسيح گران است بر گلستانم
به زير زلف خزد خال چهره يوسف
چو نقطه ريز شود کلک عنبرافشانم
ز آب گوهر خود پرده برنمي دارم
مباد چشم کند از حباب، عمانم
هزار خيل غزال رميده صيد کند
شود چو گرم عنان طبع عرش مي دانم
هميشه از سخن راست کام من تلخ است
ازان به خاطر مردم گران چو بهتانم
چو شانه، اره به فرقم نمود دندان تيز
به جرم اين که چرا موشکاف دورانم
کدام رخنه دل را چو غنچه بخيه زنم؟
خزان ز شش جهت آورده رو به بستانم
هما کشد گه خوردن ز استخوانم خار
ز بس که ريشه دوانده است نيش در جانم
توان ز برگ گلي تيشه زد مرا بر پا
بود بر آب چو قصر حباب، بنيانم
به جرم اين که دم از صدق مي زنم چون صبح
لبالب است ز خون شفق گريبانم
رسانده ام جگر تشنه را به چشمه تيغ
نه همچو خضر هوادار آب حيوانم
هميشه خار رود پيش سيل و اين عجب است
که سيل اشک رود پيش پيش مژگانم
ز بس که چشم من از بخت تيره رم خورده (است)
ز سايه پر و بال هما گريزانم
اگر چه غنچه دل افتاده ام درين گلشن
زند به صبح، شکرخنده ها گريبانم
ز خرمني پرکاهي نبرده ام هرگز
چه برق ريشه دوانده است در نيستانم؟
غرور من به فلک سر فرو نمي آرد
شکسته است سر آفتاب چوگانم
کلاه گوشه به خورشيد و ماه مي شکنم
به اين غرور که مدحتگر ظفرخانم
ز نوبهار سخايش چو قطره ريز شود
قسم خورد به سر کلک، ابر نيسانم
به فکر شعله رايش چو سر به جيب برم
چراغ طور برآرد سر از گريبانم
به وصف طبعش اگر ترزبان شود، چه عجب
که جوشد از قدم خامه آب حيواني
نفس چو برق زند بر سياه خيمه حرف
اگر ز تيغ عدو سوز او سخن رانم
بلند بخت نهالا! بهار تربيتا!
که از نسيم هواداريت گلستانم
حقوق تربيتت را که در ترقي باد
زبان کجاست که در حضرتت فرو خوانم
تو پايتخت سخن را به دست من دادي
تو تاج مدح نهادي به فرق ديوانم
به روي صفحه مدحت که چشم بد مرساد
گشود ديده شق خامه سخندانم
ز روي گرم تو جوشيد خون معني من
کشيد جذب تو اين لعل از رگ کانم
تو جان ز دخل بجا مصرع مرا دادي
تو در فصاحت دادي خطاب سحبانم
ز دقت تو به معني چنان شدم باريک
که مي توان به دل مور کرد پنهانم
چو زلف سنبل، ابيات من پريشان بود
نداشت طره شيرازه روي ديوانم
تو غنچه ساختي اوراق باد برده من
وگرنه خار نمي ماند از گلستانم
تو مشت مشت گهر چون صدف به من دادي
چو گل تو زر به سپر ريختي به دامانم
طريق شکرگزاري اين حقوق اين بود
که در رکاب تو نقد روان برافشانم
به دست جذبه چو دلجويي رضاي پدر
ز هند سوي وطن مي کشد گريبانم:
کنون سر همه التفات ها آن است
که يک دو سال دهي رخصت صفاهانم
گشاده روي کني همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکني پيش عندليبانم
نصيب شعله جواله باد خرمن من
اگر به محض رسيدن عنان نگردانم