در مدح نواب ظفرخان

زهي ز چين جبين آيه آيه سوره نور
ز خال تازه کن داغهاي لاله طور
نگه به گوشه چشم تو موج بر لب جام
عرق به چهره صاف تو مي به جام بلور
تو چون برهنه شوي گل ز شرم آب شود
تو چون ميان بگشايي کمر نبندد مور
هزار لاله خون بر زمين گل بچکد
دم مسيح کند گر به غنچه تو عبور
چه شعله اي، که به دلگرمي رخ تو زده است
نقاب، سيلي آتش به برگ لاله طور
اگر به غمزه سيراب، ابر کشت شوي
چو خوشه سرزند از دانه نشتر زنبور
به خلوتي که تو از رخ نقاب برداري
چراغ روز بود آفتاب با همه نور
اگر به طرف چمن زلف را برافشاني
ز بوي مشک شود زخم غنچه ها ناسور
نه بر عذار تو خال است اين که تکيه زده است
به روي دست سليمان فکنده مسند مور
شود ز دامن گلچين نقاب رنگين تر
بهار خنده چو بر غنچه تو آرد زور
مگر ز چشمه خورشيد شسته اي رخسار؟
که آب در نظر آرد نظاره ات از دور
زکات خنده شيرين، تبسمي بچشان
نکرده بر شکرت کار تنگ تا صف مور
اميد بوسه ازان غنچه دهن دارم
به تنگ چشمي من مي کند تبسم مور
شبي چو گل ورق آن نقاب برگرديد
هنوز در عرق خجلت است آتش طور
به خلوت تو کجا راه عندليب بود؟
که گل زمين ادب بوسه مي دهد از دور
کشيد لشکر خط صف به گرد عارض تو
گرفت ملک سليمان غبار لشکر مور
به خون تپيده شمشير غمزه تو زند
هزار خنده رنگين به خضر از لب گور
خط شکسته جوهر به روي تيغ اين است
که هر که کشته نگردد نمي شود مغفور
به بيت ابروي تو خويش را رسانده هلال
ازان شده است چو خورشيد در جهان مشهور
اگر تو دست نوازش به گردنش آري
کدوي مي، شکند کاسه بر سر فغفور
ز گريه شعله شوقم ز پاي ننشيند
کجا به آب گهر کشته گردد آتش طور؟
ز اهل بزم چرا ناله چون سپند کنم؟
مرا که شعله بي طاقتي فکنده بر دور
به مرگ نور نشيند چو چشم برف زده
فتد چو ديده داغم به مرهم کافور
چرا به گوشه چشمي به هم نمي نگرند؟
نه بخت (و) کوکب ما سرمه است و ديده کور
شراب سر که برآيد چو بخت برگردد
چو جوش فتنه شود، آب سرکشد ز تنور
چه همچو سبحه گره گشته اي، پياله بگير
که خط جام بود ان ربنا لغفور
به جام کاغذي ظرف من چه خواهد کرد
دريده پيرهن شيشه اين مي پرزور
چه خنده بود که دستار عقل را بربود
چه باده بود که از چهره شست رنگ شعور
به وام گير ز بادام چشم خود تلخي
مکن چو پسته بي مغز در تبسم شور
وگرنه شکوه بي مهري تو خواهم کرد
به خدمت خلق الصدق حضرت دستور
بهار عدل ظفرخان که وقت پرسش و داد
نهد ملايمتش پنبه بر دل ناسور
اگر چه دانه دل رزق مور خال بود
ز عدل او نتواند ز سينه برد به زور
کند شکسته مه را درست اگر رايش
به مهر باز دهد وام ديرساله نور
ز حکم هاي روانش کمين نموداري است
که نخل موم دواند به سنگ ريشه به زور
کمينه شمه اي از حفظ او بود، که کند
به جيب کاغذي گل زر شرر مستور
به زير چرخ نگنجد شکوه دولت او
کجا بساط سليمان، کجا خزانه مور
به گلشني که کند سايه چتر دولت او
کند ز بال هما فرش آشيان عصفور
شود ز عدل تو برق ذخيره عمرش
به زور اگر پر کاهي برد ز خرمن مور
هماي فتح بود چتردار دولت او
به هر طرف رود، آيه مظفر و منصور
ز آستين بدر آرد چو دست گوهربار
کند غبار يتيمي ز روي گوهر دور
به لطف از جگر شعله آه سرد کشد
به خشم شعله برون آرد از دل کافور
عزيز شد به نظرها چو گنج، ويراني
به دور معدلتش بس که ملک شد معمور
کجاست معن که گيرد ازو سخاوت ياد؟
کجاست حاتم طائي کز او برد دستور؟
شکسته گشت زر جعفري بر مکيان
درست جود تو تا گشت در جهان مشهور
به کشوري که نسيم عدالت تو وزيد
صبا رود به سر انگشت راه از پي مور
سخن پناها! هر چند رسم لاف زدن
به چون تو نکته شناسي ز عقل باشد دور
نداشته است چو من نغمه سنج هيچ چمن
ببين ورق ورق از دفتر سنين و شهور
سواد خوان خط نانوشته رازم
خط کتاب بود پيش ذقنم پي مور
به اين تني که چو تسبيح سربسر گره است
به چشم سوزن اگر افتدم چو رشته عبور
ز دقت نظر و فکر آنچنان گذرم
که چشم چشمه سوزن همان بود پر نور
مثال معني رنگين من به لفظ مبين
شراب صاف بود در لباس جام بلور
کمند زلف به فکر بلند من نرسد
بلند رفته طبيعت، کمند را چه قصور؟
هزار حيف که عرفي و نوعي و سنجر
نيند جمع به دارالعيار برهانپور
که قوت سخن و لطف طبع مي ديدند
نمي شدند به طبع بلند خود مغرور
همين قصيده که يک چاشت روي داده مرا
ز اهل نظم که گفته است در سنين و شهور؟
زبان خامه به کام دوات کش صائب
ميان نغمه سرايان ميفکن اين شر و شور
نسيم صبح اجابت به جنبش آمده است
بگير زلف دعايي (به کف) چو طره حور
مدام تا دل ساغر ز شيشه آب خورد
هميشه تا که مه از آفتاب گيرد نور
مباد چهره بزم تو بي مي گلرنگ
مباد ساغر عيش تو بي شراب حضور