در مدح نواب ظفرخان

بحر طبعم در سخن چون گوهر افشاني کرد
در صدف گوهر ز خجلت چهره مرجاني کند
خضر کلکم چون ز ظلمات دوات آيد برون
صفحه از فيض قدومش سنبلستاني کند
غنچه هاي معني بکرم تبسم چون کنند
حد گل باشد که آنجا خنده پنهاني کند
روي در صحرا نهد چون محمل ليلي قفس
بلبل مستي چو آهنگ غزل خواني کند
در دبستان سخن هر جا اديم صفحه اي است
از سهيل نقطه من چهره نوراني کند
حدت طبعم چو آيد بر سر مشاطگي
غنچه پژمرده دل را لعل پيکاني کند
اين دم گرمي که من با خود به باغ آورده ام
شبنم افسرده را ياقوت رماني کند
باغبان از غيرت طبع بلند آوازه ام
عندليب مست را در غنچه زنداني کند
بوريا در زير بال طوطيان پنهان شود
در دبستاني که کلکم شکرافشاني کند
ساق عرش از معني رنگين من بندد نگار
آفتاب از صبح رايم چهره نوراني کند
مي چکد شور ملاحت از زبان خامه ام
خوان معني را دوات من نمکداني کند
مصر معني خرم است از رود نيل خامه ام
حسن طبعم نازها بر ماه کنعاني کند
قطره اي کز کلک معني آفرين من چکد
در مذاق تشنه چشمان آب حيواني کند
غنچه اي کز نوبهار خاطر من بشکفد
خنده بر گلزار صبح از پاکداماني کند
خاطر دوشيزگان فکرت من نازک است
در گلستانم دم عيسي گرانجاني کند
طبع من از تنگناي لامکان دلگير شد
تا به کي ضبط عنان از تنگ ميداني کند؟
بيضه خورشيد را بر فرق گردون بشکند
چون هماي همتم بال و پرافشاني کند
بلبل آتش زبانش حلقه در گوش من است
غنچه را کي مي رسد با من دهن خواني کند؟
شوخ چشمي بين که مي خواهد کليم بي زبان
پيش شمع طور، اظهار زبان داني کند
هر که چون من از ظفرخان يافت فيض تربيت
مي رسد گر در سخن دعوي حساني کند
قبله ارباب معني، خان فطرت دستگاه
آن که ملزم عقل کل را در سخنداني کند
در حريم دل چو افروزد چراغ قدسي را
راز دلها را بيان از خط پيشاني کند
پرده چون بردارد از رخسار، طبع انورش
کيست خاقاني که دعوي سخنداني کند
دست گوهربار او نگذاشت بر روي زمين
اشک در چشم يتيمي سبحه گرداني کند
تيغ در گردن به پاي گلبن آيد آفتاب
شبنم گل را اگر حفظش نگهباني کند
تا نسيم همتش بر چهره عالم وزيد
زلف هم نتواند اظهار پريشاني کند
چون سبک سازد به ريزش دست گوهربار را
حلقه ها در گوش ابر از گوهرافشاني کند
انتقام دل شکستن مو به مو از وي کشيد
زلف را نگذاشت عدلش شانه گرداني کند
تا به مژگان گرد از چشم رکاب افشاندنش
هر سر مو بر تن خورشيد مژگاني کن
شمع کافور از حريم راي او آورده صبح
زين سبب آفاق را هر روز نوراني کند
تا مگر در کفه او پاگذاري روز وزن
آفتاب از شوق پابوس تو ميزاني کند
صاحبا تا چند دور از موکب اقبال تو
چهره رنگين صائب از اشک پشيماني کند؟
قدسيان جمعند، آن بهتر که کلک ترزبان
بر دعاي بي ريا ختم ثناخواني کند
همتي بگمار تا اين عندليب بينوا
بار ديگر در گلستانت نواخواني کند
چون ترا بر کشور دلها نگهبان کرده اند
هر کجا باشي ترا يزدان نگهباني کند