در توصيف جشن بهار و مدح نواب ظفرخان

تذرو بال فشان گردد از غبار بسنت
رود بهار به گرد از گل عذار بسنت
گذشت فصل خزان شکسته رنگيها
رسيد موسم رنگين نوبهار بسنت
بهار با همه سامان بي نيازي رنگ
کند گدايي رنگ از گل عذار بسنت
چه نقش هاي تماشا فريب زد بر آب
به روي خاک بماناد نوبهار بسنت
هزار رنگ متاع ملال اگر داري
به باد مي دهدش يک نفس، شعار بسنت
بهار دست به دست از چمن هوا گيرد
چو گل کند ز کف دستها نگار بسنت
گلي ز چهره احباب مي توان چيدن
غنيمت است چو ايام گل، بهار بسنت
چه همچو برگ خزان ديده رفته اي از دست؟
رخي به رنگ ده از سير لاله زار بسنت
خمير مايه قوس قزح شده است زمين
ز بس که ريخت ز هر سو گل از کنار بسنت
سواد هند که چون زاغ آمدي به نظر
شده است چون پر طاوس از بهار بسنت
شده است مرغ هوا يکقلم چو بوقلمون
ز بس بلند شده است از زمين غبار بسنت
درين دو روز که طاوس رنگ جلوه گرست
شکسته رنگي خود مي کنم به کار بسنت
بهار را به حنابندي چمن بگذار
بس است رنگرز چهره ها غبار بسنت
ز رنگهاي عجب، گرده بهاران است
چرا سپند نسوزم به روزگار بسنت؟
کجا به چيدن گل دست گلفروش رود؟
چنين که دست و دلم مي رود به کار بسنت؟
هزار پرده رنگين کشيد بر رويم
شکسته رنگ مبادا گل عذار بسنت
به ملک هند کنون يک گل زميني (کذا) نيست
که چهره اش نبود گلگل از نثار بسنت
چگونه مصرع رنگين ز طبع سر نزند؟
که سايه بر سرم افکند شاخسار بسنت
به خاک پاي گل و آشنايي بلبل
که به ز روي بهارست پشت کار بسنت
چنان که صحبت رنگين نمي رود از ياد
هميشه در دل من هست خارخار بسنت
چرا چو گل نزني خند بر جهان صائب؟
ببين که با که ترا يار کرده، بار بسنت
بهار جود، ظفرخان صبح پيشاني
که سرخ رو ز گل اوست لاله زار بسنت
به اينقدر که گل عارض تواش روداد
يکي هزار شد امروز اعتبار بسنت
نماند سوده لعل و زمرد و ياقوت
به روز جشن تو از بس که شد به کار بسنت
هميشه بزم تو از اهل طبع رنگين باد
ميان لاله رخان هست تا شعار بسنت