در مدح نواب ظفرخان

اين چنين هجران اگر دارد مرا در پيچ و تاب
زود خواهد خيمه عمرم شدن کوته طناب
داستان حسرتم از زلف طولاني ترست
يک الف وارست از طومار آه من شهاب
سنبل خواب پريشان از سر بالين من
مي توان با آستين رفتن چو گل از جامه خواب
حاصلم زين هستي موهوم غير از داغ نيست
آتشين تبخاله باشد گوهر بحر سراب
چشم بوسيدن اگر دوري نمي آرد، چرا
از عنانش دور افتادم چو بوسيدم رکاب؟
شوق را از سوزش ما نيست پروايي، که هست
نغمه سيراب آتش گريه تلخ کباب
کوکب بختي که من دارم، عجب نبود اگر
گل فتد در ديده روزن مرا از ماهتاب
در شب يلداي بخت من نيارد شد سفيد
گر يد بيضا نماند از گل صبح آفتاب
ابر گو خود را عبث بر تيغ مژگانم مزن
پيش چشم من سپرافکنده دريا از حباب
چرخ ياران موافق را جدا دارد ز هم
دايم از هم دور باشد نقطه هاي انتخاب
با منافق سيرتان گردون مدارا مي کند
نقطه هاي شک به هم جمعند دور از انقلاب
رشته اميد من صد دانه گرديد از گره
چند خواهي داشت اي گردون مرا در پيچ و تاب
اين همه فرياد من اي چرخ مي داني ز چيست؟
از فراق موکب نواب خورشيد انتساب
قبله ارباب معني، کعبه اهل نياز
آن که آمد از فلک او را ظفرخاني خطاب
آن که رعد هيبتش گر بانگ بر گردون زند
در کمان قوس قزح را بشکند تير شهاب
ابر جودش سايه گر بر روي دريا گسترد
چون صدف آبستن گوهر شود بکر حباب
در شبستاني که حفظ او برافروزد چراغ
در ته يک پيرهن خسبد کتان با ماهتاب
مريم بکر صدف را از سموم قهر او
آب گردد در مشيمه نطفه در خوشاب
همچو گنج از ديده ها گشته است ويراني نهان
خانه بر دوش است در ايام عدل او غراب
عطسه مغز غنچه را از بوي گل سازد تهي
در گلستاني که گيرند از گل خلقش گلاب
گر شود آبستن يک قطره از بحر کفش
سينه بر دريا گذارد از گرانباري سحاب
گر نسيم حفظ او بر روي دريا بگذرد
موج نتواند گذشت از تيغ بر روي حباب
چون يد بيضاي جودش سر برآرد ز آستين
خيره گردد چشم او از موجه سيم مذاب
آب تيغ او چو از جوي نيام آيد برون
تا گلوي دشمنان جايي ناستد از شتاب
صاحبا در ملک گيري باعث تأخير چيست؟
توسن اقبال رام و فوج نصرت در رکاب
پاي بر چشمش نه و آفاق را تسخير کن
خانه زين چشم در راه تو دارد از رکاب
تا نگرديده است بار خاطرت طول سخن
مي کنم ختم مديحت بر دعاي مستجاب
تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان
تا بود جوهر به تيغ و نشأه در جام شراب
دوستانت را لب پيمانه بادا بوسه گاه
دشمنانت را ز زخم تيغ بادا پيچ و تاب