در موعظه و تخلص به مدح نبي اکرم (ص)

تا نگرديده است خورشيد قيامت آشکار
مشت آبي زن به روي خود ز چشم اشکبار
در بيابان عدم بي توشه رفتن مشکل است
در زمين چهره خود دانه اشکي بکار
مزرع اميد را زين بيشتر مپسند خشک
بر رگ جان نشتري زن، قطره چندي ببار
ديده بيدار مي بايد ره خوابيده را
تا نگرديده است صبح از خواب غفلت سر برآر
هر که يک دم پيشتر برخيزد از خواب گران
گم نسازد دست و پا چون کاهلان در وقت بار
انتظار شهپر توفيق بردن کاهلي است
خويش را افتان و خيزان بر به کوي آن نگار
مور را ذوق طلب آورد بال و پر برون
غيرتي داري، تو هم پاي طلب از گل برآر
چند باشي همچو خون مرده پنهان زير پوست؟
همتي کن، پوست را بشکاف بر خود چون انار
چند خواهي در ميان بيضه بود اي سست پر؟
بال بر هم زن، برآ بر بام اين نيلي حصار
تا به کي در شيشه افلاک باشي همچو ديو؟
ناله آتش فشاني از سر غيرت برآر
رشته طول امل را باز کن از پاي دل
از گريبان فلک، مانند عيسي سر برآر
شبنم از روشندلي آيينه خورشيد شد
اي کم از شبنم، تو هم آيينه را کن بي غبار
مشت خاکي از ندامت بر سر خود هم بريز
بادپيمايي کني تا چند چون دست چنار؟
آرزو تا چند ريزد خار در پيراهنت؟
شعله اي بر خارخار آرزوي دل گمار
پاک ساز آيينه دل را ز زنگار هوس
تا درآيد شاهد غيبي به روي چون نگار
صحبت عشق و خموشي درنمي گيرد به هم
مي شکافد سنگ را از شوخ چشمي اين شرار
زود خود را بر سر بازار جانبازان رسان
چون زنان پير در بستر مکن جان را نثار
چون لب پيمانه مي بوسد دهان تيغ را
هر که از آيينه آغاز، ديد انجام کار
نيست از زخم کجک انديشه پيل مست را
عاشق پر دل نينديشد ز تيغ آبدار
ارمغاني بهر يوسف بهتر از آيينه نيست
چهره دل را مصفا ساز از گرد و غبار
بر دو عالم آستين افشان، يد بيضا ببين
پاک کن حرف طمع از لب، دم عيسي برآر
مدت پيش و پس برگ خزان يک ساعت است
برگ رفتن ساز کن از رفتن خويش و تبار
صلح کن از نعمت دونان به خوناب جگر
چند روزي همچو مردان بر جگر دندان فشار
آنچه بر خود مي پسندي، بر کسان آن را پسند
آنچه از خود چشم داري، آن ز مردم چشم دار
زخم دندان ندامت در کمين فرصت است
بر زبان، حرفي که نتوان گفت آن را برميار
تا نگيرد خوشه اشک ندامت دامنت
در قيامت آنچه نتواني درو کردن، مکار
جمله اعضا بر گناه هم گواهي مي دهند
روز محشر در حضور حضرت پروردگار
يا زبان بندي براي اين گواهان فکر کن
يا ز ناشايسته، چشم و گوش و لب را بازدار
هر سيه کاري که اينجا سينه ها را داغ کرد
چون پلنگ از خواب خيزد روز محشر داغدار
هر که چون افعي در اينجا بيگناهان را گزيد
سر برون آرد ز سوراخ لحد مانند مار
هر که اينجا دست رد بر سينه سايل نهد
حاجب جنت گذارد چوب پيشش روز بار
تيره روزان را درين منزل به شمعي دست گير
تا پس از مردن ترا باشد چراغي بر مزار
چون سبکباران ز صحراي قيامت بگذرد
هر که از دوش ضعيفان بيشتر برداشت بار
بر حرير گل گذارد پاي در صحراي حشر
هر سبکدستي که بردارد ز راه خلق خار
هر که کار اهل حاجت را به فردا نفکند
روز محشر داخل جنت شود بي انتظار
جوي شير و انگبين کز حسرتش خون مي خوري
در رکاب توست، گر دل را کني پاک از غبار
حله فردوس کز نورست تار و پود او
رشته هاي اشک توست آن حله ها را پود و تار
چشمه کوثر که آبش مي دهد عمر ابد
دارد از چشم گهربار تو نم در جويبار
داري آتش زير پا در کار دنيا چون سپند
در نظام کار عقبي، دست داري در نگار
فارغي در دنيي از انديشه عقبي، وليک
فکر اسباب زمستان مي کني در نوبهار
نفس کافر کيش را در زندگي در گور کن
تا بماني زنده جاويد در دارالقرار
«ربنا انا ظلمنا» ورد خود کن سالها
تا چو آدم توبه ات گردد قبول کردگار
ورد خود کن «لاتذر» يک عمر چون نوح نبي
تا ز کفار وجود خود برانگيزي دمار
گر همه جبريل باشد، استعانت زو مجوي
تا شود آتش گلستان بر تو ابراهيم وار
صبر کن مانند اسماعيل زير تيغ تيز
تا فدا آرد برايت جبرئيل از کردگار
دامن از دست زليخاي هوس بيرون بکش
تا شوي چون ماه کنعان در عزيزي نامدار
زير پا آور هواي ديو نفس خويش را
چون سليمان حکم کن بر انس و جن و مور و مار
چون کليم الله، نعلين دو عالم خلع کن
تا ز رود نيل، ساغر بخشدت پروردگار
تا برآيي همچو عيسي بر سپهر چارمين
چارپاي طبع را بگذار در اين مرغزار
از صراط المستقيم شرع، پا بيرون منه
تا تواني کرد فردا از صراط آسان گذار
دست زن بر بر دامن شرع رسول هاشمي
زان که بي آن بادبان، کشتي نياري بر کنار
باعث ايجاد عالم، احمد مرسل که هست
آفرينش را به ذات بي مثالش افتخار
تا نيامد رايض شرع تو در ميدان خاک
سرکشي نگذاشت از سر ابلق ليل و نهار
کفر شد با خاک يکسان از فروغ گوهرت
سايه خواباند علم، خورشيد چون گردد سوار
بود چشم آفرينش در شکرخواب عدم
کز صبوح باده وحدت تو بودي ميگسار
ساقي ابداع چون مهر از لب مينا گرفت
چشم بيدار تو بودش ساغر گوهرنگار
بوسه ها بر دست خود زد خاتم استاد صنع
تا شد از لوح تو نقش آفرينش کامکار
اهل دنيا را ز راز آخرت دادي خبر
خواندي از پشت ورق، روي ورق را آشکار
محو گرديدند از نور تو يکسر انبيا
ريزد انجم، چون شود خورشيد تابان آشکار
پنج نوبت کوفتي در چار رکن و شش جهت
هفت اقليم جهان را چون شتر کردي مهار
در ره دين باختي دندان گوهربار را
رخنه اين حصن را کردي به گوهر استوار
از جهان قانع به نان خشک گشتي، وز کرم
نعمت روي زمين بر امتان کردي نثار
ماه را کردي به انگشت هلال آسا دو نيم
ملک بالا را مسخر ساختي زين ذوالفقار
کردي اندر گام اول، سايه خود را وداع
چون سبکباران برون رفتي ازين نيلي حصار
سنگ را در پله معجز درآوردي به حرف
ساختن خصم دو دل را چون ترازو سنگسار
چون سليمان است کز خاتم جدا افتاده است
کعبه تا داده است از کف دامنت بي اختيار
چون بهار از خلق خوش کردي معطر خاک را
«رحمة للعالمين » خواندت ازان، پروردگار
با شفيع المذنبين، صائب فداي نام توست
از سر لطف و کرم، تقصير او را درگذار