در مدح شاه عباس دوم

شد از بهار دل افروز، عالم امکان
به رنگ دولت صاحبقران عهد، جوان
سپهر مرتبه عباس شاه کز تيغش
رقوم فتح و ظفر همچو جوهرست عيان
گرفته است دم از ذوالفقار شمشيرش
ازان نمي شود از کارزار روگردان
چنان که بود بحق جد او وصي رسول
بحق ز پادشهان اوست سايه يزدان
نه هر سواد که باشد مطابق اصل است
يکي است کعبه مقصود در تمام جهان
اگر چه هست ده انگشت در شمار يکي
بلند نام ز سبابه مي شود ايمان
به موميايي اقبال او درست شود
رسد به هر که شکستي ز خسروان زمان
بلي شکسته خود را کند هلال درست
ز پرتو نظر آفتاب نورافشان
ازان زمان که فلک پاي در رکاب آورد
نديد شاهسواري چو او درين ميدان
اگر به جوهر تيغش کنند نسبت موج
قلم شود به کف بحر پنجه مرجان
هر آن خدنگ که از شست صاف بگشايد
ز هفت پشت عدو سر برآورد پيکان
به يک خدنگ صف دشمنان به هم شکند
چو صفحه اي که بر او خط کشند اهل بيان
سپهر بندگي آستانه او را
کمر ز کاهکشان بسته است از دل و جان
مسخر خم چوگان اوست گوي زمين
مطيع جلوه يکران اوست دور زمان
فروغ اختر صاحبقراني از تيغش
چو آفتاب بود از جبين صبح عيان
شکوه دولت او خسروان عالم را
به دست و پاي عزيمت نهاد بند گران
نگاه کج نتوانند سوي ايران کرد
ز بيم تيغ کجش خسروان ملک ستان
هزار پرده به خود همچو آسمان باليد
بسيط روي زمين از بساط امن و امان
اگر چه بود ز ليل و نهار چرخ دوموي
ز شادماني دوران شاه گشت جوان
زمين بهشت شد از عدل و از ملايمتش
به جاي آب در او جوي شير گشت روان
شده است آتش سوزنده خوابگاه سپند
ز بس به دولت او آرميده است جهان
ز آفتاب نهد ناف بر زمين گردون
ز حلم سايه کند گر بر اين بلند ايوان
گهر به رشته گسستن ز هم نمي ريزد
ز بس که منتظم از عدل اوست وضع جهان
ز شادماني عهدش جنين برون آيد
چو پسته از رحم پوست با لب خندان
ز حسن نيت او مايه اي گرفت سحاب
که بي نياز شد از تلخرويي عمان
نمانده است به جز درد دين دگر دردي
ز استقامت دوران آن مسيح زمان
نظر به قامت اقبال اوست کوته و تنگ
قباي چرخ که بر خاک مي کشد دامان
به شمع دست حمايت شود نسيم سحر
در آن ديار که حفظش دهد صلاي امان
چو ابر حاصل دريا به قطره گر بخشد
شود ز شرم کرم جبهه اش ستاره فشان
نسيم خلقش اگر بگذرد به شوره زمين
بهار عنبر سارا شود سفيدي آن
ز راي روشن او ماه نور اگر گيرد
کند ز ديده خورشيد جوي اشک روان
اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال
چو رود نيل شود شاخ شاخ در يک آن
اگر به بحر کند سايه کوه تمکينش
چو آب آينه آسوده گردد از طوفان
وگر به کوه گران امتحان تيغ کند
ز صلب خاره زند شعله سر بريده زبان
شده است عار، گرفتن چنان ز همت او
که طفل شير کشيده است دست از پستان
پلنگ از آتش خشمش ستاره سوخته اي است
که چون شرر شده در صلب کوهسار نهان
شگفت نيست که از دلگشايي شستش
دهن به خنده چو سوفار واکند پيکان
چو نال خامه نيايد ز آستين بيرون
به عهد راستي او بنان کج قلمان
رسيده اند به دولت ازو و اجدادش
چه بابر و چه همايون چه خسرو توران
ز ضربتي که ز شمشير او به هند رسيد
کمر شکسته دمد نيشکر ز هندستان
ز سهم برق جهانسوز تيغ او برخاست
به زندگي ز سر تخت و تاج، شاهجهان
اگر به قبله کند روي، رو بگرداند
ز آستانه او هر که گشت روگردان
ز بيم، ناف فلک بگذرد ز مهره پشت
چو عزم حلقه ربايي کند به نوک سنان
ز پرده داري حفظش چو ديده ماهي
شرار، سير کند بي خطر در آب روان
حصاري از دل آگاه گرد ملک کشيد
که تا به دامن محشر نمي شود ويران
اگر سياهي دشمن چو شب جهان گيرد
کند چو صبح پريشان به چهره خندان
شگفت نيست که در عهد او گشايد شير
گره ز شاخ غزالان به ناخن و دندان
هر آن نفس که بود بي دعاي دولت او
چو مرغ بي پر و بال است عاجز از طيران
محيط روي زمين باد حکم نافذ او
هميشه گرد زمين تا فلک کند دوران