در مدح حضرت سيدالشهداء (ع)

خاکيان را از فلک اميد آسايش خطاست
آسمان با اين جلالت گوي چوگان قضاست
پرده خارست اگر دارد گلي اين بوستان
نوش اين غمخانه را چاشني زهر فناست
ساحلي گر دارد اين دريا لب گورست و بس
هست اگر کامي درين ويرانه کام اژدهاست
داغ ناسورست هست اين خانه را گر روزني
آه جانسوزست اگر شمعي درين ماتم سراست
سختي دوران به ارباب سعادت مي رسد
استخوان از سفره اين سنگدل رزق هماست
نيست سالم دامن پاکان ز دست انداز او
گرگ تهمت يوسف گل پيرهن را در قفاست
سنگ مي بارد به نخل ميوه دار از شش جهت
سرو از بي حاصلي پيوسته در نشو و نماست
قرص مهر و ماه گردون را کسي نشکسته است
از دل خود روزي مهمان درين مهمانسراست
هر زباني کز فروغ صدق دارد روشني
زنده زير خاک دايم چون چراغ آسياست
تيرباران قضا نازل به مردان مي شود
از نيستان شير را آرامگاه و متکاست
هست اگر آسايشي در زير تيغ و خنجرست
ديده حيران قرباني بر اين معني گواست
با قضاي آسمان سودي ندارد احتياط
بيشتر افتد به چه هر کس درين ره با عصاست
کي مسلم مي گذارد زندگان را روزگار؟
کز سيه روزان اين ماتم سرا آب بقاست
نيست غير از نامرادي در جهان خاک مراد
مدعاي هر دو عالم در دل بي مدعاست
عارفاني را که سر در جيب فکرت برده اند
چون ز ره صد چشم عبرت بين نهان زير قباست
لب گشودن مي شود موج خطر را بال و پر
لنگر اين بحر پرآشوب، تسليم و رضاست
زير گردون ما ز غفلت شادماني مي کنيم
ورنه گندم سينه چاک از بيم زخم آسياست
هر گدا چشمي نباشد مستحق اين نوال
درد و محنت نزل خاص انبيا و اولياست
زخم دندان ندامت مي رسد سبابه را
از ميان جمله انگشتان، که ايمان را گواست
در خور ظرف است اينجا هر دهان را لقمه اي
ضربت تيغ شهادت طعمه شير خداست
نيست هر نخجير لاغر لايق فتراک عشق
آل تمغاي شهادت خاصه آل عباست
کي دلش سوزد به داغ دردمندان دگر؟
چرخ کز لب تشنگان او شهيد کربلاست
آنچه از ظلم و ستم بر قرة العين رسول
رفت از سنگين دلان، بر صدق اين معني گواست
مظهر انوار رباني، حسين بن علي
آن که خاک آستانش دردمندان را شفاست
ابر رحمت سايبان قبه پر نور او
روضه اش را از پر و بال ملايک بورياست
دست خالي برنمي گردد دعا از روضه اش
سايلان را آستانش کعبه حاجت رواست
در رجب هر کس موفق شد به طوف مرقدش
بي تردد جاي او در مقعد صدق خداست
در ره او زايران را هر چه از نقد حيات
صرف گردد، با وجود صرف گرديدن بجاست
چون فتاده است اين مصيبت ز ايران را عمر کاه
در تلافي زان طوافش روح بخش و جانفزاست
نيست اهل بيت را رنگين تر از وي مصرعي
گر بود بر صدر نه معصوم جاي او، بجاست
کور اگر روشن شود در روضه اش نبود عجب
کان حريم خاص مالامال از نور خداست
با لب خشک از جهان تا رفت آن سلطان دين
آب را خاک مذلت در دهان زين ماجراست
زين مصيبت مي کند خون گريه چرخ سنگدل
اين شفق نبود که صبح و شام ظاهر برسماست
عقده ها از ماتمش روي زمين را در دل است
دانه تسبيح، اشک خاک پاک کربلاست
در ره دين هر که جان خويش را سازد فدا
در گلوي تشنه او آب تيغ آب بقاست
تا بدخشان شد جگرگاه زمين از خون او
هر گياهي کز زمين سر برزند لعلي قباست
نيست يک دل کز وقوع اين مصيبت داغ نيست
گريه فرض عين هفتاد و دو ملت زين عزاست
مي دهد غسل زيارت خلق را در آب چشم
اين چنين خاک جگرسوزي ز مظلومان کراست؟
بهر زوارش که مي آيند با چندين اميد
هر کف خاک از زمين کربلا دست دعاست
مردگان با اسب چوبين قطع اين ره مي کنند
زندگان را طاقت دوري ز درگاهش کجاست؟
از سياهي داغ اين ماتم نمي آيد برون
اين مصيبت هست بر جا تا بجا ارض و سماست
از جگرها مي کشد اين نخل ماتم آب خويش
تا قيامت زين سبب پيوسته در نشو و نماست
گر چه از حجت بود حلم الهي بي نياز
اين مصيبت حجت حلم گرانسنگ خداست
قطره اشکي که آيد در عزاي او به چشم
گوشوار عرش را از پاکي گوهر سزاست
ز ايران را چون نسازد پاک از گرد گناه؟
شهپر روح الامين جاروب اين جنت سراست
سبحه اي کز خاک پاک کربلا سامان دهند
بي تذکر بر زبان رشته اش ذکر خداست
چند روزي بود اگر مهر سليمان معتبر
تا قيامت سجده گاه خلق مهر کربلاست
خاک اين در شو که پيش همت دريا دلش
زايران را پاک کردن از گنه کمتر سخاست
مغز ايمان تازه مي گردد ز بوي خاک او
اين شميم جانفزا با مشک و با عنبر کجاست؟
زير سقف آسمان، خاکي که از روي نياز
مي توان مرد از برايش، خاک پاک کربلاست
تا شد از قهر الهي طعمه دوزخ يزيد
نعره هل من مزيد از آتش دوزخ نخاست
تکيه گاهش بود از دوش رسول هاشمي
آن سري کز تيغ بيداد يزيد از تن جداست
آن که مي شد پيکرش از برگ گل نيلوفري
چاک چاک امروز مانند گل از تيغ جفاست
آن که بود آرامگاهش از کنار مصطفي
پيکر سيمين او افتاده زير دست و پا
چرخ از انجم در عزايش دامن پر اشک شد
تا به دامان جزا گر ابر خون گريد رواست
مدحش از ما عاجزان صائب بود ترک ادب
آن که ممدوح خدا و مصطفي و مرتضاست
سال تاريخ مديح اين امام المتقين
چون نهد «جان » سر به پايش «مدح شاه کربلاست »