در مدح شاه عباس دوم

بادها مشکين نفس شد ابرها گوهرنثار
خوش به آيين تمام امسال مي آيد بهار
زنگ کلفت ابر از دلها به تردستي زدود
رفت گرد از سينه ها با دامن گل نوبهار
ابرها در يکدگر پيوست چون بال پري
شد بساط خاک چون تخت سليمان سايه دار
جوش گل برداشت چون خشت از سر خم خاک را
چرخ مينايي ز برگ عيش پر شد غنچه وار
محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف
تا شد از شاخ شکوفه صبح صادق آشکار
زهر سرما را شکرخند شکوفه همچو شير
نرم نرم آورد بيرون از عروق شاخسار
از الف زان سان که پيدا شد حروف مختلف
صد هزاران رنگ گل ظاهر شد از هر نوک خار
دامن درياي اخضر شد ز شادابي چمن
ماهي سيمين شد از سيم شکوفه جويبار
از عقيق و لعل و ياقوت آنچه در گنجينه داشت
در لباس لاله و گل داد بيرون کوهسار
از رگ ابر آسمان چون سينه شهباز شد
خاک چون بال تذروان شد ز گلها پرنگار
آنچنان کز خم مي پرزور دورافکند خشت
خاک را از جاي خود برداشت جوش لاله زار
گريه شادي ز شبنم بر رخ گلها دويد
تا کشيد ابر بهاران بوستان را در کنار
تا چه در گوش درختان گفت باد صبحدم
کز طرب شد پايکوبان سرو دست افشان چنار
از شکوه باغ دريايي پر از گوهر شده است
هر رگ شاخي رگ ابري است مرواريدبار
چون غبار خط که برخيزد ز روي گلرخان
سبز برمي خيزد از روي زمين گرد و غبار
بس که هر خاري ملايم شد ز تأثير هوا
مي کند گل در گريبان عاشقان را خارخار
از شکوفه هر کف خاکي يد بيضا شده است
صخره موسي است هر سنگي ز جوش چشمه سار
از بنفشه باغ ها پر شعله نيلوفري است؟
يا مه مصرست از سيلي شده نيلي عذار
نگسلد فرياد مرغان چمن از يکدگر
روز و شب از تردماغي چون صداي آبشار
ابرها مستغني از آمد شد دريا شدند
از طراوت شد جهان خاک از بس آبدار
شسته رو از خواب مي خيزند خوبان همچو گل
بس که گرديده است عالم از رطوبت مايه دار
از خمار آرد برون کسب هوا مخمور را
شد جهان از بس به کيفيت ز فيض نوبهار
گر کند صياد دام خود نهان در زير خاک
در کشيدن سنبل سيراب گردد آشکار
جلوه نشو و نما از بس بلند افتاده است
از براي چيدن گل خم نمي گردد سوار
از لب خندان کند گل در گريبان هدف
غنچه پيکان ز فيض انبساط نوبهار
شاخ گل مي گردد از تردستي آب و هوا
چوب تعليمي اگر در دست خود گيرد سوار
سبز شد چون بال طوطي بال و پر پروانه را
بس که شد آتش ز لطف نوبهاران آبدار
از فروغ لاله و گل آب مي گردد به چشم
زين سبب باشند دايم ابرها گوهرنثار
تازه رويان چمن محو تماشاي خودند
هر گلي آيينه ها دارد ز شبنم در کنار
همچو زخم آب، زخم سنگ مي جوشد به هم
بس که از لطف بهاران شد ملايم کوهسار
از خجالت در گريبان سرکشد چون خارپشت
گر درين موسم بهشت عدن گردد آشکار
يوسف گم کرده خود را فرامش مي کند
پير کنعان را به طرف باغ اگر افتد گذار
سر برآوردند ارواح نباتي از زمين
صور اسرافيل تا از رعد گرديد آشکار
کرد ميزان حساب آماده بهر خاکيان
از شب و روز مساوي مير عدل نوبهار
از شکوفه نامه اعمال اشجار چمن
مضطرب آمد به پرواز از يمين و از يسار
گل چو خورشيد قيامت آتشين رخسار شد
خاک شد صحراي محشر از فروغ لاله زار
ريخت شبنم از رخ گلها چو انجم از سپهر
ابرها چون کوه شد سيار در روز شمار
ابر رحمت بست دامان شفاعت بر کمر
ديد از گرد گنه چون خاکيان را شرمسار
گرد عصيان را به دست گوهرافشان پاک شست
حله فردوس پوشانيد در هر شاخسار
مي بده ساقي که صهبا در بهشت آمد حلال
ساز شو مطرب که شد آهنگ، وضع روزگار
برگ عشرت کن که تمهيد بساط عيش را
از رگ ابر بهاران شد مهيا پود و تار
خاصه هنگامي که چون خورشيد عالمتاب کرد
روي در بيت الشرف صاحبقران کامکار
اول شاهان عالم، ثاني عباس شاه
افسر فرمانروايان، خاکروب هشت و چار
صاحب اقبالي که تا بر مسند دولت نشست
توبه کرد از فتنه انگيزي مزاج روزگار
در شرافت همچو بسم الله از آيات دگر
سرفرازست از شهنشاهان عصر آن نامدار
جلوه در پيراهن بي جرم يوسف مي کند
هر گناهي را که باشد بخشش او پرده دار
نيست در روي زمين جز آستان دولتش
هست اگر خاک مرادي در بساط روزگار
مي شود طوق گريبان حلقه فتراک او
هر که سرپيچد ز امر نافذ آن شهريار
هست از دست ولايت قوت بازوي او
آب شمشيرش بود از جويبار ذوالفقار
خلق او درياي فياضي است کز هر موجه اي
عنبر اندازد به جاي کف جهان را بر کنار
از سياست بود دايم ملک شاهان منتظم
چون بهار از حسن خلق او داد نظم روزگار
چرخ زنگاري است بر اقبال روزافزون او
تنگ ميدان چون لباس غنچه بر جوش بهار
آفتاب عالم افروزست در برج شرف
زير چتر زرنگار آن سايه پروردگار
مي خورند از خوشدلي در نوبهار عدل او
در رحم اطفال جاي خون شراب خوشگوار
جبهه اقبال او آيينه اسکندري است
شاهي روي زمين گرديده در وي آشکار
تيغش از بسياري فتح و ظفر گشته است خم
شاخ خم پيدا کند چون ميوه باشد بي شمار
در خم چوگان اقبال جهان پيماي او
چون فلک گوي زمين يک جا نمي گيرد قرار
تا نشد پيوسته با تيغ کجش ابروي فتح
طاق ابروي جوانمردي نگرديد آشکار
گر به دريا سايه تيغ جهانسوزش فتد
پوست اندازند يکسر ماهيانش همچو مور
چرخ را چون عامل معزول در دوران او
سبحه انجم نمي افتد ز دست رعشه دار
همچو گوهر کز شرف دارد بلندي بر صدف
قدر او زير فلک بر آسمان باشد سوار
رنگ جرأت مي دهد بر چهره مريخ پشت
آفتاب رايتش هر جا که گردد آشکار
ماهيي کز حفظ او باشد دعاي جوشنش
فلسش از آتش برآيد چون زر کامل عيار
هر گوزني را که ياد تير او در دل گذشت
استخوانش سر به سر زهگير شد بي اختيار
بس که تيرش مي جهد از سينه نخجير صاف
گرد چون خيزد، به فکر زخم مي افتد شکار
حلمش از جا درنيارد از گناهان بزرگ
کوه قاف از سايه عنقا نگردد بي قرار
پله خاک از گراني ناله قارون کند
چون به افشاندن سبک سازد کف گوهر نثار
حفظ او تا شد ضعيفان جهان را ديده بان
مي کند چون چشم ماهي سير در دريا شرار
از اشارت مي کند دست تماشايي قلم
تيغ چون ماه نوش هر جا که گردد آشکار
گرد بادش آسياي خون به گردش آورد
دامن دشتي که شد از آب تيغش لاله زار
خون شود شيري که در ايام شيرين خورده است
بيستون را گر دهد سرپنجه قهرش فشار
خشک چون نال قلم در آستين شد دست ظلم
تا برآورد از نيام عدل تيغ آبدار
شهپر سيمرغ باشد بر فراز کوه قاف
تيغ در سرپنجه مردانه آن شهريار
هست از تيغ کج او تکيه گاه اقبال را
پرخم آيد در نظر زان روي چون ابروي يار
وام چندين ساله خورشيد را واپس دهد
نور گيرد ماه اگر زان روي خورشيد اشتهار
گر خلد خاري به پاي رهروان در عهد او
از سياست در خطر باشد سرسبز بهار
همچو زال زر جهد از خواب با موي سفيد
گر به خواب رستم آيد هيبت آن شهريار
ابجد طفلانه شمشير عالمگير اوست
داستان رستم و افسانه اسفنديار
آفتاب فتح را در آستين دارد چو صبح
رايت بيضاي او هر جا که گردد آشکار
هر رگ سنگي شود انگشت زنهار دگر
گر نمايد امتحان بر کوه، تيغ آبدار
پوست گردد چون زره از تير باران خصم را
از کمان ماه تمام او چو گردد هاله دار
کوچه ها پيدا شود در آسمان چون رود نيل
گر ز عزم صادق آرد رو به اين نيلي حصار
از مسامش لعل چون مي از حرير آيد برون
گر به کان لعل افتد ظل آن کوه وقار
خنده بر لب بخيه الماس گردد خصم را
رخنه هاي ملک را کرده است از بس استوار
بگذراند گر شکوه ذاتي او را به دل
چاک گردد چون لباس غنچه اين نيلي حصار
برنمي گردد ز کوه حلمش از تمکين صدا
با سبکروحي که يک جا جمع کرده است اين وقار؟
گوهرش را نيست جز جيب فقيران مخزني
بحر او را نيست غير از دامن سايل کنار
ناف آهو نافه را از شرم بر صحرا فکند
کرد بر صحراي چين تا نکهت خلقش گذار
ماه اگر مالد به خاک آستان او جبين
از کلف ديگر نگردد چهره او داغدار
تيغ او آلوده کم گردد به خون دشمنان
خصم بي مغزش ز خود آتش برآرد چون چنار
گرگ در ايام عدلش چون سگ اصحاب کهف
برنمي آيد ز بيم گوسفند از کنج غار
چون دعاي راستان کز آسمان ها بگذرد
مي کند از جوشن نه تو خدنگ او گذار
ديده مخمور از خواب پريشان ايمن است
منتظم گرديده است از بس که وضع روزگار
حسن خلقش تازه رو بر مي خورد با خار وگل
نيست حيف و ميل در ميزان عدل نوبهار
بر ضمير روشن او خرده راز فلک
بر طبق پيوسته باشد چون زر گل آشکار
آب گردد استخوان بيستون چون جوي شير
برق شمشيرش کند گر در دل خارا گذار
خانه بر دوشي به غير از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور از معماري عدلش ديار
آهوان سير چراغان مي کنند از چشم شير
با حضور خاطر، از عدلش، دل شبهاي تار
آهوان سير چراغان مي کنند از چشم سير
با حضور خاطر، از عدلش، دل شبهاي تار
نيست در عقل متين او تصرف باده را
سيل کوه قاف را هرگز نسازد بي قرار
گر درآرد نوبهار خلق او را در ضمير
بر سپند آتش گلستان گردد ابراهيم وار
بهر مظلومان اگر نوشيروان زنجير بست
مي دهد دامن به دست دادخواه آن شهريار
خضر را در رهنوردي رهبري در کار نيست
بخت سبز او ندارد احتياج مستشار
ابر دستش خون دريا را به جوش آورده است
نيست مرجان اين که گرديده است از بحر آشکار
غير جام مي که خونش در شريعت خوردني است
خالي از وي برنگرديده است هيچ اميدوار
لب گشودن رفت از ياد صدف در عهد او
بي سؤال از بس که بخشد آن کف گوهر نثار
طفل از پستان گرفتن مي کند پهلو تهي
در زمان همت او شد گرفتن بس که عار
از ورق گرداني باد خزان آسوده است
نخل اميدي که آيد در زمان او به بار
بر اميد بخشش دست گهربارش کند
صد هزاران دست از يک آستين بيرون چنار
دخل بحر و کان چه باشد با سخاي ذاتيش؟
خرده گل چيست پيش خرج باد نوبهار؟
ناف عالم را به نام او بريده است آسمان
مکه را تسخير خواهد کرد آن عالم مدار
در نخستين رزم، ملک از زاده اکبر گرفت
در جهاد اکبر او از خسروان شد نامدار
سر به سر فيلان مست کشور هندوستان
چون کجک گشتند از تيغ کج او هوشيار
چون سليمان مي شود بر ديو و دد فرمانروا
شهسواري را که باشد فيل مست اول شکار
تا به دولت بر سرير پادشاهي تکيه کرد
آمد از توران به درگاهش دو شاه نامدار
از عنايت هاي آن فرمانده دنيا و دين
هر دو گرديدند از دنيي و عقبي کامکار
گر چه در دعوي است اقبالش ز شاهد بي نياز
زين دو عادل شد مبرهن بر صغار و بر کبار
تا شود از پرتو خورشيد، ماه نو تمام
تا به گرد خاک باشد چرخ گردان را مدار
باد در زير نگين او را جهان چون آفتاب
تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار