در صفت گرما و مدح شاه عباس دوم

بس که شد تفسيده عالم از فروغ آفتاب
چون پر پروانه مي سوزد کتان در ماهتاب
در هواي تابه نعل ماهيان در آتش است
بس که از تأثير گرما آتشين گرديد آب
باد شد گرم آنچنان کز آستين افشانيش
مي شود روشن چراغ کشته با صد آب و تاب
خاک گرديد آتشين نوعي که رگهاي زمين
مي کند در چشم انجم جلوه تير شهاب
از سر آتش نمي خيزد سپند بي قرار
بس که ترسيده است چشمش زين هواي سينه تاب
قرص خام ماه چون خورشيد گرديد آتشين
شد تنور خاک گرم از بس ز تاب آفتاب
اين نه فواره است هر سو جلوه گر در حوضها
کرده است از تشنگي بيرون زبان خويش آب
آتش دوزخ گوارا مي شود بر کافران
گر به اين گرمي بود هنگامه روز حساب
کرده از بس شدت گرما هوا را آتشين
از بط مي هيچ فرقي نيست تا مرغ کباب
از حرارت مي گدازد چون شکر در شير گرم
گر شود جام بلورين جلوه گر در ماهتاب
گرم شد مي آنچنان در سينه ساغر که شد
بادبان کشتي درياي آتش هر حباب
سنگها از بس ملايم گشت، چون مي از حرير
مي تراود از عروق سنگ ياقوت مذاب
مي جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
گر زند بط بال خود بر يکدگر در زير آب
در مزاج مرغ آتشخوار از تاب هوا
سردي خس خانه دارد شعله با آن آب و تاب
دود مي خيزد به جاي گرد از روي زمين
مي چکد آتش به جاي قطره از دست سحاب
چون نسوزد در حريم بيضه بال عندليب؟
گل ز تاثير هوا در غنچه مي گردد گلاب
طوق قمري جلوه گرداب دارد در نظر
سرو از تاب هوا از بس که گرديده است آب
از عرق تر مي کند پيراهن فانوس را
شمع سيم اندام هر دم زين هواي سينه تاب
بيستون از تاب گرما زر دست افشار شد
سهل باشد تيشه فولاد اگر گرديد آب
گرم شد از بس هواي خانه ها از تاب مهر
سوخت در بحر کمان ها تير را بال عقاب
بلبل و گل در نظرها آتش و خاکسترست
گرم شد از بس گلستان زين هواي سينه تاب
چون گنهکاران عريانند در صحراي حشر
در بيابان پر آتش جلوه موج سراب
تير از بحر کمان تا سر برون آورده است
شهپرش خاکستر و پيکانش گرديده است آب
جوهر شمشير گردد موج در جوي نيام
گر چنين خواهد شد از گرما دل فولاد آب
نيست جوي شير جاري در بساط بيستون
کز حرارت استخوان سنگ گرديده است آب
کيست غير از سايه حق تا ز روي مرحمت
خلق عالم را سپرداري کند زين آفتاب؟
مظهر لطف الهي شاه عباس، آن که شد
از نسيم خلق او خون در بدنها مشک ناب
کيمياي شادي عالم که در دوران او
در رحم اطفال مي نوشند جاي خون شراب
بر فراز زين سليمان است بر تخت هوا
بر سر مسند بود در دامن صبح آفتاب
از گريبان برنمي آرند سر گردنکشان
تيغ او تا شد جهان خاک را مالک رقاب
گر به خاطر آورد اقبال روزافزون او
بدر گردد ماه نو بي اقتباس آفتاب
در حريم بيضه ريزد شهپر پرواز را
گر به خاطر بگذراند سهم تيغش را عقاب
کشتي نوح است در درياي رحمت جلوه گر
بر کف دريا مثالش جام لبريز شراب
عطسه مغز نافه را خالي کند از بوي مشک
در گلستاني که گيرند از گل خلقش گلاب
تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان
تا بود جوهر به تيغ و نشأه در جام شراب
دوستانش را لب پيمانه بادا بوسه گاه
دشمنانش را ز زخم تيغ بادا فتح باب