در مدح شاه عباس دوم

هزار شکر که گوهر فروز جاه و جلال
به خانه شرف آمد به دولت و اقبال
ز درد سال غباري که داشت جام سپهر
به صاف کرد مبدل محول الاحوال
چو زلف رو به درازي نهاد روز نشاط
چو خال پاي به دامن کشيد شام ملال
اياز شب را، ز اقبال عاقبت محمود
بريد زلف به شمشير ذوالفقار مثال
رسيد قافله بوي پيرهن از مصر
نماند ديده پوشيده غير عين کمال
هوا چو دست کريمان گهرفشان گرديد
کنار خاک شد از برگ عيش مالامال
چو ماهيي که در آب حيات، خضر افکند
حيات يافت ز ابر بهار سنگ و سفال
هوا بساط سليمان فکند بر رخ خاک
گشود همچو پري ابر نوبهاران بال
گشود ابر بهار از شکوفه دفتر و ريخت
برات عيش به دامان هر شکسته نهال
رسيد دور شکفتن به غنچه تصوير
گره ز کار جهان باز کرد باد شمال
ز بس که خاک ز شادي به خويشتن باليد
رسيد موج گل و لاله تا رکاب هلال
به موميايي ابر بهار گشت درست
اگر شکستگيي داشت چند روز نهال
صدا چو تير ز کف رفته برنمي گردد
ز بس ز لاله و گل دلپذير گشت جبال
ز خاک ريشه اشجار را توان ديدن
چنان که سنبل سيراب را ز آب زلال
توان به آب کشيد از نسيم دست و دهن
اگر ز ابر هوا تر شود به اين منوال
به آن شکوه به برج حمل درآمد مهر
که شهريار جوان بخت بر سپهر جلال
نتيجه اسدالله، شاه دين عباس
که هست تيغ کجش شير فتح را چنگال
به امر حق بود آن سايه خدا دايم
چنان که تابع شخص است سايه در افعال
چو آفتاب نمايان بود ز سينه صبح
ز طرف جبهه او نور اختر اقبال
چنان که هست ز سبابه رايت ايمان
ازوست نوبت صاحبقراني از امثال
کراست زهره شود راست چون الف پيشش؟
که هست تيغ کج او به فتح و نصرت دال
سبک رکاب شود همچو دود ظلمت کفر
چو برکشد ز ميان تيغ ذوالفقار مثال
سپاه اوست چو مژگان خدنگ يک ترکش
کراست زهره که با او طرف شود به قتال؟
اگر به قلعه رويين چرخ رو آرد
کليد ماه نو آرد قضا به استقبال
چنان که خامه به خط سطر را کند باطل
شود شکسته ز يک تير او صف ابطال
ز برق تيغش اگر پرتوي به بحر افتد
صدف چو مجمر سوزان شود، سپندلآل
نفس به کامش ابريشم بريده شود
کسي که خنجر او را درآورد به خيال
دلير بر سر گردنکشان رود چون ابر
پلنگ را چه محابا بود ز تيغ جبال
کفن ز شهپر کرکس کند دليران را
هماي ناوک او باز چون کند پر و بال
رسد به رستم اگر در رحم صلابت او
سفيدموي برون آيد از رحم چون زال
کند چو زخم زبان کار در دل آهن
ز غنچه ناوک او را اگر کنند نصال
تهمتني که دهد جان به تيغ خونريزش
به روز حشر زبانش بود زدهشت لال
اگر شود کجک روزگار تيغ کجش
شود چو ابر بهاران سبک رکاب جبال
ز آتش غضب او در آستين نيام
ز پيچ و تاب بود تيغ دشمنان چون نال
در آن مقام که گردد به نيزه حلقه ربا
فتد به حلقه گردون ز هيبتش زلزال
هلال نيست نمايان بر اين رواق بلند
که شير چرخ فکند از نهيب او چنگال
که ديده جز خم چوگان و گوي زرينش؟
که آفتاب زند قطره در رکاب هلال
زره چه کار کند پيش تيغ خونريزش؟
نمي توان ره سيلاب بست با غربال
اگر به چرخ کند کوه حلم او سايه
چو صبح آرد شود استخوان او در حال
ز ابر معدلت او کمين نموداري است
که تخم، سبز در آتش بود چو دانه خال
رسيده است به جايي عروج همت او
که آسمان بلندست سبزه پامال
چو بحر تا به قيامت نمي شودخالي
شود ز ابر کفش دامني که مالامال
چو سايلان به کف، بحر پيش ابر کفش
دراز کرده ز مرجان کف از براي سؤال
بر آسمان جلالش هلال عيد، بود
خجل ز کوشش خود همچو طاير يک بال
به عهد معدلتش وقت خواب آسايش
ز چشم شير به بالين نهد چراغ، غزال
شده است مايده لطف او به نوعي عام
که در رحم عوض خون خورند مي اطفال
ز خلق اوست برومند خاکدان جهان
که تازه روي ز ريحان بود هميشه سفال
به غير جام که برگردد از کفش خالي
دگر که از کرم او نمي رسد به نوال
چگونه سوي شکر کاروان مور رود؟
چنان به خاک درش رو نهاده اند آمال
اگر به زاغ شب افتد ز راي او پرتو
چو آفتاب برآيد ز بيضه زرين بال
شود ز نور گهرخيز ديده روزن
در آن حريم که گردد گهرفشان ز مقال
به وام گيرد اشهب ز عنبر خلقش
زند چو دور به گرد جهان نسيم شمال
به آفتاب روان است امر نافذ او
چنان که بر جگر تشنه حکم آب زلال
نه لاله است، که حلمش فکنده سايه به کوه
نشسته در عرق خون ز انفعال جبال
چو رود نيل دهد کوچه پيش دست کليم
اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال
نظر به عزمش، گردون چو مرغ نوپرواز
در آشيانه نشسته است و مي زند پر و بال
چنان به عهدش کسب کمال شيرين است
که روز جمعه ز مکتوب نمي روند اطفال
به دور او که برافتاده است خانه نزول
ز آبگينه اجازت طلب کند تمثال
اگر نه خلق بود بر شکوه او غالب
کراست زهره که لب واکند برش به مقال؟
چو رشته کاهکشان در گهر شود پنهان
ز آستين بدر آرد چو دست بحر نوال
جهان پناه خديو! بلند اقبالا!
که ختم بر تو شد از خسروان صفات کمال
اگر به مدح تو اطناب مي کنم چون موج
به خلق خويش ببخش اي محيط جاه و جلال
که مدحت تو و اجداد پاک طينت تو
کليد خلد برين است اي فرشته خصال
براي حسن مآل است مدح سنجي من
نه از براي زر و سيم و ملک و مال و منال
تلاش قرب تو با اين کلام بي سر و بن
همان معامله يوسف است و قصه زال
چنان که کرد سليمان قبول گفته مور
قبول کن ز من عاجز اين شکسته مقال
که هيچ کم نشود شوکت سليماني
به حرف مور ضعيفي اگر کند اقبال
چه کم ز پرتو مهر بلند مي گردد؟
اگر به شبنم افتاده اي دهد پر و بال
هميشه تا چمن افروز چرخ مينا رنگ
ز برج حوت به برج حمل کند اقبال
چو خاتمي که به فرمان دست مي گردد
به مدعاي تو گردد مدام گردش سال