در مدح شاه عباس دوم

اي زمان دلگشايت نوبهار روزگار
صبح نوروز از جبين بخت سبزت آشکار
طينت پاک تو از خاک شريف بوتراب
گوهر تيغ تو از صلب متين ذوالفقار
صولت شير خدا از بازوي اقبال تو
مي شود چون نور خورشيد از مه نو آشکار
آفتاب سايه پرور را تماشا مي کند
هر که مي بيند ترا در سايه پروردگار
تا به لوح آفرينش نقش ايجاد تو بست
بوسه زد بر دست خود کلک قضا بي اختيار
مرشد کامل تويي سجاده ارشاد را
تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار
گرچه بر فرمانروايان جهان فرماندهي
سر نمي پيچي ز فرمان خدا در هيچ کار
دين و دولت را تويي فرمانرواي راستين
گر چه در روي زمين هستند شاهان بي شمار
همچو سبابه کز انگشتان شهادت حق اوست
دين حق قايم به توست از خسروان روزگار
از رسوخ اعتقادات آسمان بنياد شد
چون بروج آسماني مذهب هشت و چهار
بيضه اسلام از سنگ حوادث ايمن است
عصمت ذات تو تا شد آفرينش را حصار
در حسب ممتازي از فرمانروايان جهان
در نسب داري شرف بر خسروان نامدار
پادشاهان دگر دارند تاجي سر به سر
جز تو از شاهان که دارد بندگان تاجدار؟
سر به سر پاکيزه اخلاقند نزديکان تو
در صفا و لطف رنگ چشمه دارد جويبار
در جواني يافتي دولت ز شاه نوجوان
زود خواهي شد به کام دل ز دولت کامکار
زنده کردي نام جد سامي خود را ز عدل
چون تو فرزندي ندارد ياد دور روزگار
شمع بالين مزارش عمر جاويدان بود
شهرياري را که باشد چون تو شاهي يادگار
داري اخلاق صفي با شوکت عباس شاه
ديده بد دور بادا از تو اي عالي تبار
هر چه بايد با خود آورده است ذات کاملت
بي نياز از مايه درياست در شاهوار
نيست صيقل احتياج آيينه خورشيد را
جوهر ذات تو مستغني است از آموزگار
سايه چتر تو تا افتاد بر روي زمين
آسمان ديگر از روي زمين شد آشکار
گرچه شمشير تو نوخط است از جوهر هنوز
مي نويسد قطعه از خون عدو در کارزار
گرگ در ايام عدلت چون سگ اصحاب کهف
از تهيدستي دل خود مي خورد در کنج غار
از خودآرايي نگردد خواب گرد ديده اش
تا عروس فتح را تيغ تو شد آيينه دار
سفته بيرون آيد از کان چون لب خوبان عقيق
گر کند سهم خدنگت در دل خارا گذار
خانه پيمان که ديوار و درش زآيينه بود
شد به دوران تو چون سد سکندر استوار
فتنه در چشم پريرويان حصاري گشته است
تا چو ماه عيد شد ابروي تيغت آشکار
شد قوي دست ضعيفان بس که در ايام تو
مي گريزد از نهيب مور در سوراخ، مار
نيست در عهد تو از ظالم کسي مظلومتر
بس که گرديده است در چشم جهان بي اعتبار
نافه در چين مي گذارد ناف غيرت بر زمين
عنبر خلق تو خواهد کرد اگر زينسان بهار
از حرير شعله جاي خواب مي سازد سپند
بس که شد در روزگارت وضع عالم برقرار
نيست هر صيد زبون شايسته نخجير تو
مي کند شاهين اقبال تو دلها را شکار
بر رعيت مهرباني و به ظالم قهرمان
مي بري هر جا که بايد لطف و قهر خويش کار
رم به چشم آهوان خواب فراموشي شود
در رکاب دولت آري پا چو بر عزم شکار
مي ربايد حلقه از چشم غزالان نيزه ات
مي کند چون آه، تيرت در دل نخجير کار
پايه تخت فلک قدر تو از دست دعاست
مي شوي از تاج و تخت و عمر و دولت کامکار
هست تأييد الهي شامل احوال تو
مي کني تسخير عالم را به تيغ آبدار
کارپردازان نصرت منتظر ايستاده اند
تا ترا سازند بر رخش جهانگيري سوار
از سياهي نيست پروا برق شمشير ترا
اولين فتح تو خواهد بود ملک قندهار
آستانت سجده گاه سرفرازان مي شود
رو به درگاه تو مي آرند شاهان کبار
مي شوي فرمانروا بر هفت اقليم جهان
چون تويي از تاجداران شاه هفتم در شمار
مي شود عباس، سابع چون کند در خويش دور
هفتم شاهان دينداري تو اي عالم مدار
مي نوازي هر کسي را در خور اخلاص خويش
حق نگهدار تو باد اي پادشاه حق گزار
جاودان باشي که چون صيد حرم آسوده اند
در پناه دولتت خلق جهان از گيرودار
مي کند تا اقتباس نور، ماه از آفتاب
باد از شمع وجودت روشن اين نيلي حصار