در مرثيه شاه صفي

آه کز سنگين دلي هاي سپهر بي مدار
روشني بخش جهان را روز عشرت گشت تار
در بهار نوجواني کرد عالم را وداع
آسمان تختي که تاجش بود مهر زرنگار
آن که چون طوبي جهاني بود زير سايه اش
ناگهان از تندباد مرگ شد بي برگ و بار
از قضاي آسماني بر زمين پهلو نهاد
آن که مي کرد از زمين بوسش جهاني افتخار
آن که چون شبنم به روي بستر گل تکيه داشت
کرد از خاک سيه بالين و بستر اختيار
آن که رويش بود عالم را بهار ارغوان
شد ز بيماري چو شاخ زعفران زرد و نزار
آن که آب دست او مي داد جان بيمار را
کرد در يک آب خوردن جان شيرين را نثار
آنقدر فرصت که حرفي آيد از دل بر زبان
رفت از عالم برون آن شهريار نامدار
آن که از قربانيانش بود آهوي حرم
پنجه شاهين مرگ سنگدل کردش شکار
کرد آخر از جهان با مرکب چوبين سفر
آن که مي شد لشکر عالم بر اسب او سوار
دفتر عمرش مجزا شد ز دست انداز مرگ
آن که مي شد از خط او ديده ها عنبرنگار
رفت در ابر کفن چون ماه و سر بيرون نکرد
برق جولاني که در يک جا نمي بودش قرار
زير زلف شام پنهان گشت همچون آفتاب
صبح سيمايي که بود آفاق ازو آيينه زار
داغ جانسوز شهيد کربلا را تازه کرد
مرگ اين شاه حسيني نسبت حيدر تبار
ورد عالم غير افسوس و دريغ و آه نيست
تا سفر کرد آن جهان جان سوي دارالقرار
لوح خاک از جوي خود چون صفحه تقويم شد
بس که شد چشم خلايق زين مصيبت اشکبار
خون به جاي آب مي آمد برون از چشمه ها
اين مصيبت سايه مي افکند اگر بر کوهسار
رفت تا آن شاخ گل در نوبهار از بوستان
دست افسوس آورد گلشن به جاي برگ، بار
چون نگردد تلخ بر اولاد آدم زندگي؟
شهرياري چون صفي الله گذشت از روزگار
سازگار او نشد آب و هواي اين جهان
داشت دايم گوشه بيماريي چون چشم يار
چون سرشک عاشقان در هيچ جا لنگر نکرد
بود در رفتن چو آه از جان عاشق بي قرار
چون تقدس بود غالب بر مزاج اشرفش
داشت دايم خاطرش از عالم خاکي غبار
پادشاهي و جواني سد راه او نشد
کرد چون ادهم ز ملک عالم فاني کنار
در خور اقبال روزافزون خود جايي نيافت
بال بر هم زد برون رفت از جهان بي مدار
در محرم کرد عزم قندهار و در صفر
کرد در کاشان سفر از عالم آن کوه وقار
رفت سال «غبن » از عالم، زهي غبن تمام
سوخت عالم را به داغ غبن آن عالم مدار
چارده سال هلالي مذهب اثناعشر
بود از شمشير گردون صولت او پايدار
بهره از عمر گرامي يافت يک قرن تمام
اول قرن دوم رفت از جهان بي مدار
همچو ذوالقرنين عالمگير مي شد دولتش
مهلت قرن دوم مي يافت گر از روزگار
«ظل حق » چون بود سال شاهيش، سال رحيل
گشت «آه از ظل حق » تاريخ آن عالي تبار
ديده خونبار شد هر حلقه زنجير عدل
کاين چنين نوشيرواني کرد از عالم گذار
چهره او بود باغ دلگشاي عالمي
ديدنش مي برد از آيينه بينش غبار
بود بر فرق سليمان سايه بال پري
بر سر تاج زر او جيغه هاي زرنگار
گفتگويش وحشيان را بند بر پا مي نهاد
طايران قدس را مي کرد خلق او شکار
صبح نوروز جهان بود از رخ چون آفتاب
مايه عيش جهاني بود چون فصل بهار
در بهشت خلق او منع تماشايي نبود
جنت بي پاسباني بود در هنگام بار
بود با خلق جهان چون صبح صادق خنده رو
چين نمي گرديد هرگز از جبينش آشکار
غنچه سربسته پيشش نامه واکرده بود
در دل خارا خبر مي داد از عقد شرار
ماه عيد فتح و نصرت بود از شمشير کج
محور چرخ ظفر بود از سنان آبدار
ذره تا خورشيد را در پايه خود مي شناخت
بود در مردم شناسي بي نظير روزگار
پيش چشم خرده بين او رموز کاينات
در دل شب همچو انجم بود يکسر آشکار
هيچ رازي بر ضمير روشنش پنهان نبود
ابجد او بود خط سرنوشت روزگار
باطنش درويش و ظاهر پادشاه وقت بود
داشت پنهان خرقه در زير لباس زرنگار
آب مي شد از گناه ديگران آزرم او
آيتي از رحمت حق بود و عفو کردگار
حفظ ناموس جهان را هيچ کس چون او نکرد
با کمال اقتدار از خسروان نامدار
بي نياز از شهرت (و) مستغني از تدبير بود
داشت دايم لوح تعليم از دل خود در کنار
تاج فرق پادشاهان بود از راه نسب
در حسب ممتاز بود از خسروان روزگار
با همه فرماندهي فرمان پذير شرع بود
سرنمي پيچيد از فرمان حق در هيچ کار
آفتابي بود از نور ولايت جبهه اش
بود کار او رواج دين حق ليل و نهار
سعي در تسخير دلها داشت بيش از آب و گل
بود يک دل پيش او بهتر ز صد شهر و ديار
چون جواب تلخ، بي منت به سايل بحر را
همتش مي داد و مي شد جبهه اش گوهرنثار
بزم را خورشيد تابان، رزم را مريخ بود
وقت پيمان بود چون سد سکندر استوار
بر رعيت مهربان بود و به دشمن قهرمان
در مقام خويش قهر و لطف را مي برد کار
لطف عالمگير او چون رحمت حق عام بود
داشت يک نسبت به خار و گل چو ابر نوبهار
نقره انجم روان مي شد ز جوي کهکشان
چرخ را مي داد اگر سرپنجه قهرش فشار
جوهر تيغ شجاعت بود از چين جبين
ذوالفقاري بود عالمسوز روز کارزار
در زمان او که بود اضداد با هم متفق
چشم شيران بود شمع بزم آهوي تتار
خار از بيم سياست در زمان عدل او
دامن گل را به مژگان پاک مي کرد از غبار
مسند اقبالش از دست دعاي خلق بود
بود چتر دولت او سايه پروردگار
هر سر مويش جهاني بود از تدبير عقل
آه چون گويم، جهاني رفت ازين نيلي حصار
ماه مصري بود هر خلقش ز اخلاق جميل
کارواني پر ز يوسف رفت بيرون زين ديار
بي سخن در هيچ عصر و هيچ دوراني نداشت
شاه بيتي اين چنين مجموعه ليل و نهار
در جواني داد دولت را به فرزند جوان
تا به کام دل شود از عمر و دولت کامکار
کرد پاک از خصم، بيرون و درون ملک را
شمه اي نگذاشت باقي از رسوم گيرودار
کرد کوته از خراسان پاي ازبک را به تيغ
صلح کرد از يک جهت با روميان نابکار
کرد از تدبير محکم رخنه هاي ملک را
بعد ازان فرمود رحلت از جهان بي مدار
داد دولت را به فرزند جوان عباس شاه
تا بماند نام او در هر دو عالم پايدار
يارب اين شاه جوان بخت بلند اقبال را
تا دم صبح قيامت در جهان پاينده دار