در مدح حضرت رضا(ع)

عقل ضعيف خويش نگه دار از شراب
در زير بال موج منه بيضه حجاب
تا از سهيل عقل توان سرخ روي بود
رنگين مساز چهره به گلگونه شراب
تخم افکن شرار شود پنبه زار مغز
چون جمع شد به آتش مي آتش شباب
تا چون چنار مشرق آتش نگشته اي
کوتاه دار دست ازين آب سينه تاب
سر پنجه با شراب زدن کار عقل نيست
عقل است شير برف و شراب است آفتاب
با عقل آنچه باده گلرنگ مي کند
با کاغذين سپر نکند ناوک شهاب
زلف اياز را به دم تيغ دادن است
دادن عنان دل به کف موجه شراب
عقل سبک رکاب چه سازد به زور مي
چون پاي نخل موم نلغزد در آفتاب؟
شيرست عقل و باده گلرنگ آتش است
رسم است شير مي کند از آتش اجتناب
از رنگ سبز شيشه چو خورشيد روشن است
کآيينه خرد شود از باده زنگ ياب
در مغرب زوال رود آفتاب شرم
چون سر زند ز مشرق ميناي مي شراب
کفرست بر چراغ حيا آستين زدن
نور چراغ ايمن ايمان بود حجاب
چون آفتاب، عقل ز روزن بدر زند
در مجلسي که دختر رز واکند نقاب
با زور باده عقل تنک ظرف چون کند؟
شبنم چگونه تيغ شود پيش آفتاب؟
سيلاب فتنه از دل خم جوش مي زند
يونان عقل چون نکشد سر به زير آب؟
مي در کدوي سر که ندارد حلاوتي
اي عقل در گذر ز سر خوردن شراب
از بخل ذاتي است بتر جود عارضي
احسان مست را نشمارند در حساب
در راه دزد، شمع که شب برفروخته است؟
ترک مي شبانه کن اي خانمان خراب
برنامه سياه ميفزا گناه مي
موي سياه را نکند هيچ کس خضاب
دل خانه خداست چو مصحف عزيزدار
زان پيشتر که سيل شرابش کند خراب
در راه اشک، چشم ندامت سفيد شد
چند از لب پياله کني بوسه انتخاب؟
فردا چو لاله سرزند از خاک سرخ روي
هر کس ز باده درين نشأه اجتناب
جادوگرست دختر رز، دست ازو بشوي
آتش دم است شيشه مي، رو ازو بتاب
اشک ندامت از دل آگاه گل کند
پيوسته خيزد از طرف قبله اين سحاب
زنهار چون حباب نگردي به گرد مي
کز مي بناي خانه تقوي شود خراب
بر گرد خود ز توبه محکم حصار کن
از روي شيشه خانه مشرب مکن حجاب
فردا حريف ساقي کوثر نمي شوي
از نام مي بشوي دهن را به هفت آب
بگذر ز تاک بدگهر و آب او که هست
هر دانه ايش خوني فرزند بوتراب
سلطان ابوالحسن علي موسي آن که هست
گلميخ آستانه او ماه و آفتاب
آن کعبه اميد که صندوق مرقدش
گرديده پايتخت دعاهاي مستجاب
بوي گل محمدي باغ خلق او
در چين به باد عطسه دهد مغز مشک ناب
با اسب چوب از آتش دوزخ گذر کند
تابوت هر که طوف کند گرد آن جناب
گردد چو خون مرده به شريان تاک، مي
نهيش چو تازيانه برآرد به احتساب
نشگفت اگر ز پرتو عهد درست او
بيرون رود شکستگي از رنگ ماهتاب
قدرش کشيده کرسي رفعت ز زير چرخ
يک چار برگه است عناصر در آن جناب
تمکين او چو بر کمر کوه پا نهد
کوه سخن شنو ندهد بازپس جواب
روزي که دست او به شفاعت علم شود
خجلت کشد ز دامن پاک گنه ثواب
جودش به شير پرده دهد طعمه سخا
عفوش کشد به روي خطا پرده صواب
هر شب شود به صورت پروانه جلوه گر
روح الامين به روضه آن آسمان جناب
قنديل تا به سقف حريمش نبست نقش
درياي رحمت ازلي بود بي حباب
معلوم مي شود که دل آفرينش است
زان گشت مرقدش ز جهان سينه تراب
خورشيد از افق نتواند سفيد شد
از جوش زايران در آن فلک جناب
هرگاه مي رسد به گل جام روضه اش
تغيير رنگ مي کند از خجلت آفتاب
نبود عجب که مرقد او گريه آورد
آري ز آفتاب شود ديده ها پر آب
کفرست پا به مصحف بال ملک زدن
برگرد او بگرد به مژگان چو آفتاب
چون کرده است کعبه به بر رخت شبروي؟
دلهاي شب اگر نکند طوف آن جناب
موجش کشد به رشته گهرهاي آبدار
گر ياد دست او گذرد در دل سراب
از دود شمع روضه او صبح صدق کيش
هر صبحدم به نور کند موي خود خضاب
روح اللهي که از نفسش مي چکد حيات
نازد به خاکروبي آن آسمان جناب
بر هيچ کس درش چو در فيض بسته نيست
از شرم خويش در پس درمانده آفتاب
در دور او که فتنه به دامن کشيده پاي
در خانه کمان فکند تير، رخت خواب
شوق خطاب بر در دل حلقه مي زند
تا چند حضور به غيبت کنم خطاب؟
اي شعله اي ز صبح ضمير تو آفتاب
از دفتر عتاب تو مدي خط شهاب
حج پياده در قدمش روي مي نهد
هر کس شود ز طوف حريم تو کامياب
خورشيد پا به خشت حريم تو چون نهد؟
ننهاده است بر سر مصحف کسي کتاب
گردون به نذر مرقد پاک تو بسته است
سررشته شعاع به قنديل آفتاب
از موي عنبرين تو دزديده است بوي
در شرع ازان شده است هدر خون مشک ناب
يوسف تمام پيرهن خود فتيله کرد
رشک ملاحت تو ز بس گشت سينه تاب
از تربت تو خاک خراسان حيات يافت
آري ز دل به سينه رسد فيض بي حساب
از زهر رشک، خاک نشابور سبز گشت
تا گشت ارض طوس ز جسم تو کامياب
غربت به چشم خلق چو يوسف عزيز شد
روزي که گشت شاه غريبان ترا خطاب
حفاظ روضه تو چو آواز برکشند
بلبل شود به شعله آواز خود کباب
از دوري تو کعبه سيه پوش گشته است
اي آفتاب مغرب غربت بر او بتاب
علم تو بر سفينه منبر چو پا نهاد
يونان کشيد سر ز خجالت به زير آب
از بس به مرقد تو اشارت نموده است
نيلوفري شده است سرانگشت آفتاب
از بوستان خشم تو يک حنظل است چرخ
مريخ کيست با تو شود چهره در عتاب؟
هر کس که با ولاي تو در زير خاک رفت
آيد به صبح حشر برون همچو آفتاب
اي پرده پوش نامه سياهان که شمع طور
از آفتابروي ضميرت کند حجاب
از بال و پرفشاني طاوس آرزو
آورده ام ز هند دلي چون پر غراب
زان پيشتر که عدل الهي به انتقام
از خون من نگار کند پنجه عقاب
در سايه هماي شفاعت مرا بگير
تا سر برآورم ز گريبان آفتاب