در مدح حضرت رضا(ع)

اين حريم کيست کز جوش ملايک روزبار
نيست در وي پرتو خورشيد را راه گذار
کيست يارب شمع اين فانوس کز نظاره اش
آب مي گردد به گرد ديده ها پروانه وار
اين شبستان خوابگاه کيست کز موج صفا
دود شمعش مي ربايد دل چو زلف مشکبار
يارب اين خاک گرامي مغرب خورشيد کيست
کز فروغش مي شود چشم ملايک اشکبار
اين مقام کيست کز هر بيضه قنديل او
سر برآرد طايري چون جبرئيل نامدار
کيست يارب در پس اين پرده کز انفاس خوش
مي برد از چشم ها چون بوي پيراهن غبار
اين مزار کيست يارب کز هجوم زايران
غنچه مي گردد در او بال ملايک در مطار
جلوه گاه کيست يارب اين زمين مشک خيز
کز شميمش مي خورد خون ناف آهوي تتار
ساکن اين مهد زرين کيست کز شوق لبش
شير مي جوشد ز پستان صبح را بي اختيار
اين همايون بقعه يارب از کدامين سرورست
کز شرافت مي زند پهلو به عرش کردگار
سرور دنيا و دين سلطان علي موسي الرضا
آن که دارد همچو دل در سينه عالم قرار
جدول بحر رسالت کز وجود فايضش
خاک پاک طوس شد از بحر رحمت مايه دار
گوهر بحر ولايت کز ضمير انورش
هر چه در نه پرده پنهان بود گرديد آشکار
آن که گر اوراق فضلش را به روي هم نهند
چون لباس غنچه گردد چاک اين نيلي حصار
آسمان از باغ قدرش غنچه نيلوفري است
يک گل رعناست از گلزار او ليل و نهار
مهره مومي است در سرپنجه او آسمان
مي دهد او را به هر شکلي که مي خواهد قرار
حاصل دريا و کان را گر به محتاجي دهد
شق شود از جوش گوهر آسمان ها چون انار
مي شود گوهر جواهر سرمه در جيب صدف
در دل دريا شکوه او نمايد گر گذار
راز سرپوشيدگان غيب بر صحرا فتد
پرده بردارد اگر از روي خورشيد اشتهار
آنچه تا روز جزا در پرده شب مختفي است
پيش عالم او بود چون روز روشن آشکار
گر سپر از موم باشد در ديار حفظ او
تيغ خورشيد قيامت را کند دندانه دار
بوي گل در غنچه از خجلت حصاري گشته است
تا نسيم خلق او پيچيده در مغز بهار
تيغ او چون سربرآرد از نيام مشکفام
مي شود صبح قيامت از دل شب آشکار
آن که تيغ کهکشان در قبضه فرمان اوست
چون تواند خصم با او تيغ شد در کارزار؟
تيغ جوهردار او را گو به چشم خود ببين
آن که گويد برنمي خيزد نهنگ از چشمه سار
چون تواند خصم رو به باز با او پنجه کرد؟
آن که شير پرده را فرمانش آرد در شکار
همچو معني در ضمير لفظ پنهان گشته است
در رضاي او رضاي حضرت پروردگار
شکوه غربت غريبان را ز خاطر بار بست
در غريبي تا اقامت کرد آن کوه وقار
زهر در انگور تا دادند او را دشمنان
ماند چشم تاک تا روز قيامت اشکبار
تاک را چون مار هر جا سبز شد سر مي زنند
تا شد از انگور کام شکرينش زهربار
وه چه گويم از صفاي روضه پرنور او
کز فروغش کور روشن مي شود بي اختيار
گوشوار خود به رشوت مي دهد عرش برين
تا مگر يابد در او يک لحظه چون قنديل بار
مي توان خواند از صفاي کاشي ديوار او
عکس خط سرنوشت خلق را شبهاي تار
روضه پر نور او را زينتي در کار نيست
پنجه خورشيد مستغني است از نقش و نگار
خيره مي شد ديده ها از ديدنش چون آفتاب
گر نمي شد قبه نوراني او زرنگار
مي توان ديدن چو روي دلبران از زير زلف
از محجرهاي او خلد برين را آشکار
همچو اوراق خزان بال ملايک ريخته است
هر کجا پا مي نهي در روضه آن شهريار
مي توان رفتن به آساني به بال قدسيان
از حريم روضه او تا به عرش کردگار
قلزم رحمت حبابي چند بيرون داده است
نيست قنديل اين که مي بيني به سقفش بي شمار
زير بال قدسيان چون بيضه پنهان گشته است
قبه نوراني آن سرو عرش اقتدار
از محجرهاي زرينش که دام رحمت است
مي توان آمرزش جاويد را کردن شکار
تا غبار آستانش جلوه گر شد، حوريان
از عبير خلد افشانند زلف مشکبار
هر شب از گردون ز شوق سجده خاک درش
قدسيان ريزند چون برگ خزان از شاخسار
کشتي نوح است صندوقش که از طوفان غم
هر که در وي دست زد آمد سلامت بر کنار
خادمان صندوق پوش مرقدش مي ساختند
گر نمي بود اطلس گردون ز انجم داغدار
با کمال بي نيازي مرقد زرين او
مي کند با دام سيمين مرغ دلها را شکار
اشک شمع روضه او را ز دست يکدگر
حور و غلمان مي ربايند از براي گوشوار
نقد مي سازد بهشت نسيه را بر زايران
روضه جنت مثالش در دل شبهاي تار
مي توان خواند از جبين رحل مصحف هاي او
رازهاي غيب را چون لوح محفوظ آشکار
بس که قرآن در حريم او تلاوت مي کنند
صفحه بال ملايک مي شود قرآن نگار
هر شب از جوش ملک در روضه پرنور او
شمعها انگشت بردارند بهر زينهار
تا دم صبح از فروغ قبه زرين او
آب مي گردد به چشم اختران بي اختيار
هر شبي صد بار از موج صفا در روضه اش
در غلط از صبح افتد زاهد شب زنده دار
حسن خلقش دل نمي بخشيد اگر زوار را
آب مي شد از شکوهش زهره ها بي اختيار
اختيار خدمت خدام اين در مي کند
هر که مي خواهد شود مخدوم اهل روزگار
از صفاي جبهه خدام او دلهاي شب
مي توان کردن مصحف خط غبار
از سر گلدسته اش چون نخل ايمن تا سحر
بر خداجويان شود برق تجلي آشکار
از نواي عندليبان سر گلدسته اش
قدسيان در وجد و حال آيند ازين نيلي حصار
داغ دارد چلچراغ او درخت طور را
اين چنين نخلي ندارد ياد چشم روزگار
از سر درباني فردوس، رضوان بگذرد
گر بداند مي کنندش کفشدار اين مزار
خضر تردستي که ميراب زلال زندگي است
مي کند سقايي اين آستان را اختيار
مي فتد در دست و پاي خادمانش آفتاب
تا مگر چون عودسوز آنجا تواند يافت بار
مطلب کونين آنجا بر سر هم ريخته است
چون برآيد نااميد از حضرتش اميدوار؟
روز محشر سر برآرد از گريبان بهشت
هر که اينجا طوق بر گردن گذارد بنده وار
مي کند با اسب چوب از آتش دوزخ گذر
هر که را تابوت گردانند گرد اين مزار
چشمه کوثر به استقبالش آيد روز حشر
هر که را زين آستان بر جبهه بنشيند غبار
از فشار قبر تا روز جزا آسوده است
هر که اينجا از هجوم زايران يابد فشار
مي رود فردا سراسر در خيابان بهشت
هر که را امروز افتد در خيابانش گذار
هر که باشد در شمار زايران درگهش
مي تواند شد شفيع عالمي روز شمار
آتش دوزخ نمي گردد به گردش روز حشر
از سر اخلاص هر کس گشت گرد اين مزار
بر جبين هر که باشد سکه اخلاص او
از لحد بيرون خرامد چون زر کامل عيار
مي شود همسايه ديوار بر ديوار خلد
در جوار روضه او هر که را باشد مزار
هر که شمع نيمسوزي برد با خود زين حريم
ايمن از تاريکي قبرست تا روز شمار
مي گشايد چشم زير خاک بر روي بهشت
هر که از خاک درش با خود برد يک سرمه وار
بر جبين هر که بنشيند غبار درگهش
داخل جنت شود از گرد ره بي انتظار
هر که را چون مهر در پا خار راهش بشکند
سوزن عيسي برون آرد ز پايش نوک خار
آن که باشد يک طواف مرقدش هفتاد حج
فکر صائب چون تواند کرد فضلش را شمار؟