در تعمير تربت پاک اميرالمؤمنين علي (ع) و آوردن نهري از فرات به نجف به فرمان شاه صفي

منت خداي را که به توفيق کردگار
از ناف کعبه چشمه زمزم شد آشکار
چون کاروان حاج، خروشان و کف زنان
آمد به خاکبوس نجف آب خوشگوار
درياي رحمت ازلي جوش فيض زد
شد نهر سلسبيل ز فردوس آشکار
نهري به طول کاهکشان در دو ماه و نيم
از آسمان خاک نجف گشت آشکار
دشتي که بود چون جگر تشنه حسين
داغ بهار خلد شد و رشک لاله زار
صافي دلان که بود تيمم شعارشان
سجاده ها بر آب فکندند موج وار
در واديي که ريگ روان بود آب او
آب حيات بخش خضر يافت انتشار
جز زهد خشک، خشکي ديگر بجا نماند
زين آب در سراسر اين خاک مشکبار
تخم اميد ريگ روان بخت سبز يافت
چشم سفيد در نجف رست از غبار
لب تشنگان خاک نجف ترزبان شدند
از چشمه سار شکر به توفيق کردگار
هر پاره سنگ او گهر آبدار شد
هر شاخ خشک او شجري گشت ميوه دار
هر دانه اي که بود نهان در ضمير خاک
منصوروار رفت به معراج شاخسار
گرديد گل گشاده جبين چون کف علي
برگ از نيام شاخ برآمد چو ذوالفقار
يعقوب وار روشني بي زوال يافت
نرگس که داشت چشم رمد ديده اش غبار
هر شاخ پرشکوفه در او جوي شير شد
مژگان حور گشت در او هر زبان خار
گل بر هوا فکند کلاه نشاط را
سنبل فشاند گرد ز گيسوي مشکبار
لشکرکش بهار رسيد از رياض غيب
از دوش نخل شد علم سبز آشکار
بحر نجف ز جوش گهر شد ستاره پوش
صحرا ز موج لاله و گل شد شفق نگار
از بهر توتيا نتوان يافتن در او
چندان که چشم کار کند ذره اي غبار
زين پيش اگر چه اهل نجف ز آب تلخ و شور
بودند در شکنجه غم تلخ روزگار
آخر ز فيض ساقي کوثر تمام سال
عيد غدير شد به مقيمان اين ديار
با خلق گفته بود بهشتي بود فرات
پيغمبر خداي به لفظ گهر نثار
منشور رحمتش چو به مهر نجف رسيد
سر حديث مخبر صادق شد آشکار
اي کوثر مروت هر چند با حسين
سنگين دلي نمود فرات ستيزه کار
از بهر پاک کردن راه گناه خويش
امروز آمده است به مژگان اشکبار
از دور در مقام ادب ايستاده است
با جبهه پر از عرق شرم چون بهار
از خاندان کاظم و از دوده حسين
کرده است اختيار شفيعي بزرگوار
صاحب لواي مذهب اثناعشر صفي
کامروز ازوست سکه دين جعفري عيار
چون رحمت تو شامل ذرات عالم است
اين جرم را به روي عقرناک او ميار
رخصت بده که از سر اخلاص تا به حشر
بر گرد روضه تو بگردد به اعتذار
از خاک، جاي سبزه برون آورد زبان
بهر دعاي دولت اين شاه تاجدار
صبح ظهور حضرت مهدي که حصن دين
از اعتقاد راسخ او گشت استوار
خورشيد آسمان عدالت که آفتاب
بر نقطه عدالت او مي کند مدار
شاهنشهي که بينه صاحب الزمان
از نام او ظهور نموده است در شمار
شاهي که با مروج دين نبي به حق
نامش موافق است به تأييد کردگار
شاهي کز آسمان نسب نامه صفي
خورشيدوار سرزده از برج هشت و چار
آن سايه خداي که سال جلوس او
شد همچو آفتاب ز «ظل حق » آشکار
آن آيه ظفر که نسب نامه گهر
شمشير او درست نمايد به ذوالفقار
زد بحر پنبه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار
بالاترست پايه قدر تو از فلک
داري به صورت ار چه به زير فلک قرار
در ظاهر ارچه خامه سوار سخن بود
باشد به زير ران سخن کلک مشکبار
آن تيغ آبدار شجاعت که حزم او
بر گرد روزگار کشيد آهنين حصار
آن پرده دار عصمت حق کز حمايتش
محفوظ ماند پرده ناموس روزگار
آن آسمان حلم که چون توتيا کند
بر کوه قاف اگر فکند سايه وقار
آن فارس جهان عدالت که فارس را
از ظلم پاک کرد به شمشير آبدار
درهم شکست خسرو اقليم روم را
در چشم تنگ ازبک ظالم شکست خار
هر کس قدم ز دايره خود برون گذاشت
در زير پا فکند سرش را چراغ وار
تيغش بلند کرده بازوي صفوت است
از گرد ظلم چون نشود صاف روزگار؟
پيوسته مشورت به دل خويش مي کند
در خارج احتياج ندارد به مستشار
تعمير آب و گل نکند، چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کند حصار
شهباز دلرباي سخاوت به روي دست
در پهن دشت سينه مردم کند شکار
اول عمارتي که در آفاق رنگ ريخت
تعمير آستان نجف بود و آن ديار
انجام کارش از رخ آغاز روشن است
پيداست حسن سال ز آيينه بهار
برخيز چون گذاشت بنا کار ملک را
خواهد بناي دولت او بود پايدار
روي دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده اين ديار
در طبع پاک طينت او انقلاب نيست
چون آب گوهرست ستاده به يک قرار
اي نوبهار رحمت يزدان، به قصد شکر
گوشي به روزنامه توفيق خود بدار
پيش از تو خسروان دگر آبروي سعي
بسيار ريختند درين خاک مشکبار
چون اين طلسم فيض به نام تو بسته است
بر مدعاي خويش نگشتند کامکار
منت خداي را که به نام تو بسته بود
بر مدعاي خويش نگشتند کامکار
منت خداي را که به نام تو ثبت بود
بر پيش طاق کعبه توفيق اين دو کار
بردن فرات را به زمين بوسي مرتضي
ديگر عمارت حرم آن بزرگوار
ز اقبال بي زوال به کمتر توجهي
يک بنده تو کرد تمام اين دو شاهکار
خاک ره ائمه اثناعشر تقي
کز کلک راست خانه جهان را دهد قرار
بي شک چنين تهيه اسباب مي شود
آن را که يار گردد تأييد کردگار
زين کار نامدار که اقبال شاه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار
بي چشم زخم، تاج جهانگير ترا
زيبنده بود در ازل اين لعل آبدار
تا دامن قيامت اي شاه دين پناه
بشکن کلاه فخر به شاهان روزگار
اقبال اين چنين به که بخشيده است چرخ؟
توفيق اين چنين به که داده است کردگار؟
اين گنج بي دريغ که بر خاک ريخته است؟
اين همت بلند که را بوده دستيار؟
در شکر حق بکوش که معمور گشته است
دنيا و دينت از مدد آفريدگار
اميدوار باش که در آفتاب حشر
خواهد شدن عقيق تو از کوثر آبدار