مثنوي رزميه (کذا)(قندهارنامه)

برازنده تاج و تخت و کلاه
خديو جوان بخت عباس شاه
چو بر تخت فرمانروايي نشست
به نظم ممالک برآورد دست
نسق کرد از علم کار آگهي
به فرمانبري کار فرماندهي
به تلقين دولت در آغاز کار
حدود خدايي نمود استوار
نپيچيد آن زبده اصل و فرع
سر طاعت از خط فرمان شرع
اثر در جهان از مناهي نهشت
ز تقوي جهان شد چو خرم بهشت
به دوران منعش مي لاله رنگ
نهان گشت چون لعل در صلب سنگ
شد از عصمت او جهان آنچنان
که شد پردگي زهره بر آسمان
ازان شهرياران روي زمين
گذارند بر آستانش جبين
که آن پادشاه ملايک سپاه
نپيچد سر از خط حکم اله
ز عدل آنچنان زد صلاي امان
که دربسته شد خانه هاي کمان
به عهدش چنان ظلم ناياب شد
که در تيغ، جوهر رگ خواب شد
شد از بخت او بخت عالم جوان
چان کز بهاران زمين و زمان
ز خلق خوش آن بحر پنهاورست
که باطن گهر، ظاهرش عنبرست
دلش کوه و دريا بود سينه اش
خرد گوهر و مغز گنجينه اش
قضاي الهي است در روز رزم
بهشت خدايي است هنگام بزم
علم بر سر آن خديو زمان
بود کشتي نوح را بادبان
محيطي است از دست گوهر نثار
که دارد ز دامان سايل کنار
ز جودش ضعيفان شدند آنچنان
که گوهر عرق مي کند ريسمان
يتيمان به دوران آن عدل کيش
بشويند در آب گهر روي خويش
زمين پر دل از پايه تخت اوست
فلک سبز از سايه بخت اوست
نينديشد از شور و آشوب جنگ
که طوفان بود روز عيد نهنگ
به امداد لشکر ندارد نياز
که خورشيد تنها کند ترکتاز
نگردد دم تيغش از کارزار
که دارد دم از صاحب ذوالفقار
چناري که گردد ز تيغش قلم
شود جوهرش موج بحر عدم
به سرپنجه مردي آن پرشکوه
برون آورد تيغ از دست کوه
خدنگش نپرد به بال عقاب
ز پر بي نيازست تير شهاب
ز تير و کمان چون شود رزم ساز
دهن ها بماند چو سوفار باز
به يک زخم از ناوک سينه تاب
کشد صيد را و نمايد کباب
کسي را که پرداخت از جان بدن
به جز بال کرکس نيابد کفن
زره در بر او نديده است کس
که سيمرغ را نيست جا در قفس
سنانش کند در صف ترکتاز
زبان اجل را به دشمن دراز
کند نيزه در خاک چون استوار
شود سينه گاو و ماهي فگار
نيفتاده در جنگ از شست پاک
چو آه يتيمان خدنگش به خاک
کمند عدوگير آن پرشکوه
گسستن ندارد چو رگهاي کوه
چو از چين کمندش کند ساز و برگ
درآيد به ميدان جلو ريز، مرگ
به يک حمله سازد سران را خراب
چو موجي که تازد به فوج حباب
شکوهش اگر حمله آرد به فيل
دهد کوچه از بيم چون رود نيل
نهنگي است تيغش به بحر مصاف
که يک لقمه او بود کوه قاف
سپر در پس پشت آن پر شکوه
چو خورشيد تابنده بر پشت کوه
کند حلقه جوشنش روز رزم
به کسر عدو حکم از روي جزم
قضا بست تا نيزه اش را کمر
اجل در گريبان فرو برد سر
ز يک ميل گرزش کشد در وغا
به چشم زره ز استخوان توتيا
اگر بيستون را درآرد به زير
کند استخوان در تنش جوي شير
ز حلم گرانسنگ او کوهسار
ز لاله کند خون عرق هر بهار
توان ديدن از پرچم آن سنان
هماي ظفر را بلند آشيان
چو تيغش شود از نيام آشکار
برون آورد اژدها سر ز غار
به چوگان چو گوي افکند بر فلک
شود چشم خورشيد را مردمک
درفشش بود صبح اميد فتح
که يک اختر اوست خورشيد فتح
گر از قامت چون سنان دلبران
فکندند افسر ز فرق سران
تماشاي آن نيزه دلربا
سران را سرافکند در زير پا
ز اقبال او فتح صاحب جگر
ز تيغ کجش راست پشت ظفر
شکستي صفي را به يک چوبه تير
چو سطري که بر وي کشد خط دبير
کشيدي به سرپنجه آن نره شير
رگ کوه را همچو مو از خمير
به هر کس که از خشم کردي نگاه
شدي طعمه برق همچون گياه
چو پيکان سپاهش همه يکدلند
گشاينده عقده مشکلند
جگردار و خونريز و گردنکشند
چو مژگان همه تير يک ترکشند
به شير خدا مي رساند نژاد
گرانمايه اصلي که اين فرع زاد
بر اين خسرو تاجدار آفرين
که تختش بود پشتبان زمين
چو روز دگر مهر زرين سنان
زد از کوه شمشير خود بر فسان
ز صبح آيت فتح بر خود دميد
جگرگاه شب را به خنجر دريد
به خون شفق تيغ را آب داد
به تسخير گردنکشان رو نهاد
دو لشکر به ناورد برخاستند
دو صف چون صف محشر آراستند
ازان فوج آهن، علمهاي آل
نمايان چو آتش ز تيغ جبال
ز دست دليران خارا شکوه
سنان ها نمايان چو رگهاي کوه
شد از خود جوشن قبايان کين
نهان زير سرپوش، خوان زمين
ز نعل تکاور زمين و مغاک
تنوري شد از بهر طوفان خاک
چنان پا فشردند در دشت کين
که شد خرد زانوي گاو زمين
بيابان ازان لشکر پرشکوه
شده چار پهلو به کردار کوه
زمين گشت در ناف مرکز نهان
چو در خال، حسن رخ دلبران
ز نعل ستوران خاراشکن
سواران در مرگ را حلقه زن
ز خرطوم پيلان در آن جنگ گاه
به ملک عدم بود يک کوچه راه
ز گرد آسمان قلزم قير شد
ستاره همان جا زمين گير شد
چنان بر سما رفت گرد از سمک
که گرديد يک برج خاکي، فلک
ز تير و ز شمشير گرد وغا
شبي بود آبستن فتنه ها
دوال آشنا گشت با طبل جنگ
بپيچيد بر روي دريا نهنگ
برآمد نفير از دل کرنا
دهن باز کرد اژدهاي بلا
به زاييدن فتنه، کوس نبرد
چو آبستنان ناله بنياد کرد
در آن رزمگاه قيامت علم
دو صد فتنه زاييد از يک شکم
سلامت سر خود گرفت از ميان
امان گوشه کرد از جهان چون کمان
ز ره چشم ماليدن آغاز کرد
ني تير برگ سفر ساز کرد
ز پرچم گره زد سنان موي سر
به خون ريختن بست ده جا کمر
سپر کرد گردآوري خويش را
ز پيکان کمان داد دل کيش را
بپيچيد بر خود ز غيرت کمند
چو ديوانگان تيغ بگسست بند
کمر بست چون مار دوزخ سرشت
به قالب تهي کردن خلق، خشت
به انداز مغزيلان گرز خاست
ز خواب گران کوه البرز خاست
ز پرچم سنان خامه موي داشت
به خون صورت مرگ را مي نگاشت
ز غريدن شير مردان جنگ
چو برگ خزان ريخت داغ پلنگ
ز فرياد گردان در آن داروگير
فرو ريخت در بيشه چنگال شير
ز آواز دندان کين آوران
جهان شد چو بازار آهنگران
شد از نعل اسبان در آن دشت کين
چو ماهي زره پوش، گاو زمين
چنان جوش زد خون گردنکشان
که شد جوي خون بر فلک کهکشان
چو شيران ز غيرت در آن عرصه مرد
برآوردي از خود سلاح نبرد
نمودي در آن بزم هر پرجگر
هم از ناخن خويش تيغ و سپر
چنان لرزه بر دشت کين اوفتاد
که قارون برون از زمين اوفتاد
ز قربان کشيدند يکسر کمان
به يکبار شد پرهلال آسمان
ز بحر کمان خاست ابري سياه
که بارانش بد ناوک عمر کاه
چنان بافت پر در پر هم خدنگ
که شد تنگ، ميدان پرواز تنگ
ز باران پيکان خارا گذار
فشاندند گرد از رخ کارزار
چنان تير در فيل شد جايگير
که خرطوم او گشت قنديل تير
ز پيکان دل خاک شد آبدار
فلک ترکشي شد پر از تير مار
کمان طاق دروازه مرگ بود
که سهمش دل از پردلان مي ربود
گذشتي چنان صاف از سينه تير
که موج سبکبال از آبگير
به مردان کين ناوک دلگسل
ز پيکان در آن جنگ مي داد دل
چو از ناخن تير نگشود کار
نمودند رمح آوري اختيار
به نوک سنان صد هزاران گره
گشودند از حلقه هاي زره
گذشت از سر نيزه ها موج خون
فلک تاز شد چون شفق فوج خون
کشيد از سنان جنگ ايشان به طول
دليران شدند از دو جانب ملول
فکندند از کف سنان بي درنگ
به گرز و به شمشير بردند چنگ
قيامت ز شمشير بالا گرفت
ز گرز گران، کوه صحرا گرفت
چنان تيغ باريد از پيش و پس
که صد چاک شد خودها چون جرس
کشيدند تيغ از ميان آن دو فوج
فتادند در هم چو از باد موج
به يکديگر آميختند آن دو صف
چو در حالت پنجه گيري دو کف
ز مغز دليران آهن قبا
کف آورد بر سر محيط بلا
ز مهتاب شمشير روشن گهر
زره چون کتان ريخت از يکدگر
به يکدم سپرهاي دامن فراخ
ز شمشير شد همچو گل شاخ شاخ
سپر کشتيي بود بر آب تيغ
که بد تار و پودش ز موج دريغ
زمين همچو غواص دريا سپر
فرو برد در آب شمشير سر
دويدي چنان تيغ در جسم و روح
که در کوچه رگ شراب صبوح
به شمشير، گردان ز خرطوم فيل
جدا کرده نهري ز درياي نيل
زمين بود دريا ز خون عدو
ز شمشير کج، موج خونريز او
فتاده در آن بحر خون بي حساب
کلاه و کمر همچو موج و حباب
نم خون بلندي گرفت آنچنان
که شد يک ورق دفتر آسمان
فرو خورد خون بس که درياي خاک
چو اوراق گل شد طبق هاي خاک
چنان تنگ شد عرصه بر پردلان
که شد تيغ در قبضه خود نهان
ز بس تنگ شد عرصه کارزار
نمي يافت ميدان جستن شرار
ز برق سنان شد جگرها کباب
ز پيکان به چشم زره گشت آب
تن مرد از تنگي کارزار
ز جوشن برآمد چو از پوست مار
شد از زخم شمشير الماس کيش
سر نيزه ها همچو مسواک، ريش
سنانهاي خطي به رگهاي جسم
نهان چون الف گشت در مد بسم
شد از بس رگ جان بر او گشت جمع
سر نيزه از رشته جان چو شمع
ز هر جانبي خشت پران شده
ازو قالب مرد بي جان شده
خرد مانده حيران در آن ماجرا
که خشت است پران و قالب بجا
شد از خشت آهن در آن کارزار
بناي نبرد از دو سو استوار
ز فيل آنچنان خشت پران گذشت
کز ابر سيه برق رخشان گذشت
خلل يافت از گرز دندان پيل
شکست از گراني پل رود نيل
ز گرز اندر آن عرصه پاي لغز
سر فيل گرديد کوه دو مغز
تزلزل در آن زنده فيلان فتاد
چو ابري که گردد پريشان ز باد
تهي گشت از فيلبان پشت فيل
فرو برد فرعون را رود نيل
ز باريدن گرز در دشت کين
دل و گرده خاک شد آهنين
هوا از نم تيغ شنگرف شد
ز مغز پريشان پر از برف شد
به خون لعل شد نيزه هاي سفيد
هوا گشت چون بيشه سرخ بيد
ز بس مهره پشت بر خاک ريخت
تو گفتي که تسبيح انجم گسيخت
کمند دليران در آن گرد پاک
نهان ماند چون دام در زير خاک
شد از گرد، شمشير مردان جنگ
گران خيز چون سبزه زير سنگ
در آن پهن صحرا ز گرد و غبار
حصاري شد آن لشکر بي شمار
در آن دشت خونخوار، طوفان گرد
بسي مرده را زنده در خاک کرد
ستاره شد از گرد بر آسمان
چو تخمي که در خاک ماند نهان
ز گرد سپه، کشته بعد از هلاک
نيفتادي از خانه زين به خاک
پر از خاک گرديد دامان روح
زبانها شد از گرد، سوهان روح
غبار سپه رفت بر کهکشان
پر از خاک شد کله آسمان
سپرهاي زرين ز گرد سپاه
نمودي چو از پرده ابر، ماه
ز گرد آنچنان آب ناياب شد
که در بحر، ماهي چو قلاب شد
کمند آشنا گشت دست و بغل
جلو ريز آمد به ميدان اجل
ز نيزه در آن عرصه پر جدل
به چندين عصا راه مي رفت اجل
دليران در آن عرصه پر جدل
به جان مي خريدند مرگ از اجل
به صد چشم حيران اجل در ميان
که گيرد ز دست که نقد روان
ز خود دشت درياي خونخوار بود
در او کشته پنهان چو کهسار بود
به کشتي در آن قلزم بي کنار
نمودي اجل جان مردم شکار
بساطي فکندند در کارزار
که بودش ز تير و سنان پود و تار
فتاده به زير سم مرکبان
چو ريگ روان، نقدهاي روان
سر بخت دشمن نگونسار شد
ز خواباندن تيغ بيدار شد
دل و دست جنگاوران سرد شد
سپرها چو برگ خزان زرد شد
زره پوش ازان عرصه پرستيز
به صد چشم مي جست راه گريز
نماند از صف دشمنان يکقلم
جز انگشت زنهار ديگر علم